یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

قطار شوالیه

۶ دیدگاه

سیزدهم آبان 1340
آن شب اتفاقی افتاد تا اتفاقی نیوفتد.

- ممکن است این داستان واقعی باشد.

جوک بی معنی

۵ دیدگاه

همانطور که جوک ها بی معنی میشن وقتی نفهمیممشون، زندگی هم بی معنی میشه وقتی نفهمیمش.

پشت پلک هایم

۳ دیدگاه

از پنجره به بیرون که نگاه میکنم دیوار سیمانى پشت ساختمان روبرویى رامیبینم.

روى دیوار سیمانى پشت ساختمان روبرویى، شب را میبینم.

رنگ شب، آبى پررنگ سردی است و من آنقدر به کنج این تاریکى نگاه کرده ام که چشمانم به سکوت عادت دارد.

نمیدانم تا به حال جایى بوده اى که ندانى چشمانت باز است یا بسته اما در این نقطه از سیاهى، تصاویر پشت پرده ذهنت را میبینى.

مطمئن نیستم پشت پلک هایم را میدیدم یا دیوار سیمانى پشت ساختمان روبرویى

هم آورد

۴ دیدگاه

در مورد دوست!
آخرش سرو تهش را با هم ، هم آوردم!

دزد، لندی و زیمباردو

۴ دیدگاه

دیروز شاهد یک دزدی بودم.
اما فقط شاهد بودم و نه بیشتر!

مُنسی

۵ دیدگاه

کمی گیج شده بودم. آخه همه چیز طبیعی به نظر میرسید و مشکل خاصی هم نبود. اصلا اینکه مشکل من نبود! مشکل دیگران بود. بقیه نمیتونستن من رو به یاد بیارن. پس چرا من باید میومدم پیش دکتر و چرا  دکتر هم میگه من بیمارم؟
با همین سوال ها در ذهنم درگیر بودم که فکر کنم دکتر از چهره مبهوتم متوجه شد که گیج شدم و شروع کرد به توضیح دادن.

قیلوله

۳ دیدگاه

تصور کنید علمی از علوم پیدا کنید.
نه علمی خاص، بلکه صرفا تمام علم! نه آنکه جرعه ای از علم زیست شناسی به دست آورید و یا علومی این چنین. بلکه لحظه ای بدانید که علومی هست که هیچ از آن نمیدانید. لحظه ای که با تمام وجود خود احساس کنید که از اقیانوسی از دانش که باید بدانید، تنها قطره ای ناچیز  به دست آورده اید.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie