از پنجره به بیرون که نگاه میکنم دیوار سیمانى پشت ساختمان روبرویى رامیبینم.
روى دیوار سیمانى پشت ساختمان روبرویى، شب را میبینم.
رنگ شب، آبى پررنگ سردی است و من آنقدر به کنج این تاریکى نگاه کرده ام که چشمانم به سکوت عادت دارد.
نمیدانم تا به حال جایى بوده اى که ندانى چشمانت باز است یا بسته اما در این نقطه از سیاهى، تصاویر پشت پرده ذهنت را میبینى.
مطمئن نیستم پشت پلک هایم را میدیدم یا دیوار سیمانى پشت ساختمان روبرویى