یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

کرجی

     روبروی کیبورد کوچک بیست و هشت سانتی‌متری ام نشستم و به هشتاد و دو دکمه ای که کنار هم قرار داده‌اند نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم درباره چیزی بنویسم. چرا؟ چرایش را نمی‌دانم احتمالا فقط به این خاطر که کار دیگری ندارم. البته این حرف هم درست نیست چون کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم و پشت گوش می‌اندازم. چرای این را هم نمی‌دانم شاید این همان انگلی باشد که شیدا می‌گوید.
وقت نهار است، گشنه هم هستم اما حوصله غذا خوردن را هم ندارم. الان واقعا دوست داشتم یک وعده عدسی را دانلود کنم و آپلودش کنم داخل معده ام تا از این مرحله روزمره غذا خوردن، سریعتر عبور کنم. آنقدر بی حوصله ام که حتی دلم نمی‌خواهد دکمه Fn و F6 کیبورد را باهم بگیرم. چرا باید این دو دکمه انقدر از هم دور باشند؟ برای عوض کردن موسیقی که متوجهش نمی‌شوی چرا باید انقدر انرژی صرف کنی؟ حالا تازه متوجه شده ام که یک مجموعه موسیقی بلوز است که پشت سر هم درحال پخش است. موسیقی هایی از willie brown و barbecue bob و Robert Wilkins و papa Charlie Jackson و…
مشکلم را با موسیقی حل کردم و حالت پخش را روی شافل گذاشتم تا ببینیم این سیستم از بین دو هزار و سیصد و هفتاد و شش آهنگی که در موزیک پلیر کامپیوترم هست چه چیزی برایم انتخاب می‌کند. نمی‌دانم منظورش چیست اما silence از sleep dealer نصیبم شد که همین هم خوب است.

هنوز موضوعی برای نوشتن پیدا نکردم. بی موضوعی شاید خودش موضوع خوبی باشد. نتیجه اش می‌شود از هر دری سخنی. فکر می‌کنم روزهای زندگی‌ام را هم همینطور می‌گذرانم. بی موضوع و بی محتوا و از همین بی محتوایی، موضوعات متفرقه و متنوع را برای خودم پیش می‌کشم و همه را می‌خواهم کنار هم انجام بدهم و احتمالا در آخر هیچکدام را آنطور که باید به سرانجام نمی‌رسانم.
اگر مغز را شبیه به اتاقی تصور کنیم که تمام کارها را داخل آن انجام می‌دهیم، احتمالا یا باید یک اتاق بزرگ داشته باشیم یا حداقل اسباب و وسایلش را جوری بچینیم که کمترین آشفتگی را پیدا کنند.
یک گوشه اتاقم را یک درامز و گیتار الکتریک گذاشته ام که شاید یک روز بروم بنشینم و تمام انرژی و خشمی را که دارم را پشت درامز خالی کنم و چند تایی از سولو های گری مور را هم خودم برای خودم اجرا کنم. البته احتمالا باید یک مدت قابل توجهی را بروم و آن گوشه اتاق باشم تا خوب یاد بگیرم چطور میشود نواخت. گوشه دیگر اتاقم هم یک میز تحریر چوبی قدیمی هست که کلی کتاب و جزوه روی آن تلنبار شده و باید بروم آنجا بنشینم و برای کنکور ارشد کمی درس بخوانم روی چراغ مطالعه را که نگاه کنید می‌بینید که احتمالا یک کاغذ سبز رنگ چسبانده ام و به خودم یاداوری می‌کنم که چرا بعد از گذشت یک سال از گذراندن همه واحدهای کارشناسی، هنوز برای دریافت مدرک و فارغ‌التحصیلی اقدام نکردی؟ شاید منتظرم خودشان برایم بیاوردند. سمت راست روی میز لابه لای همه کاغذ پاره ها یک تکه کاغذ پرس شده هم هست؛ می‌کشمش بیرون. گواهی پذیرش مقاله است. یادم هست آن روز که مقاله ام پذیرفته شد با خودم گفتم این مقاله که ساده و هول هولکی بود تا سال بعد یک مقاله درست و حسابی حتما جمع می‌کنم. احتمالا اگر یک تابلو درباره کارهایی که باید در یک سال آینده بکنم داشتم، این کار را ضربدر میزدم. البته اشتباه نشود ضربدر برای کارهایی است که انجام نشده. کارهایی که انجام شده را احتمالا باید تیک می‌زدم. بعضی ها کارهایی که انجام نداده اند را جایش را خالی می‌گذارند و فقط از یک علامت مثلا ضربدر استفاده می‌کنند و آنهم برای زمانی است که انجام شد. اما اینها احتمالا یا خیلی خوش خیالند که فکر می‌کنند همه آن کار ها را می‌توانند انجام بدهند یا کارهایشان را خیلی دقیق چیده اند که حتما انجام شود. به هر حال به نظرم اگر یک علامتی را هم برای انجام نشدن قرار بدهیم بهتر است. حداقل از آن حالت بلاتکلیفی درمی‌آوردیش. می‌شود علامت های دیگری هم در نظر گرفت مثلا یک علامت برای زمانی که نصفه انجامش دادی یا یک علامت برای زمانی که به کل قرار نیست انجامش بدهی یا مثلا کارهایی که پارسال انجام شده و دوباره نمی‌شود انجامش داد را باید از کارهایی که امسال هم باید تکرارشان کنیم و قسمت دومشان را بنویسیم تفکیک کنید. حتی می‌شود کارهای انجام نشده را بر اساس علت انجام نشدنشان تفکیک کرد. مثلا آنهایی که مقصرش خودتان بودید یا آنهایی که یک اتفاق به خصوص باعث انجام نشدنش شد. بعد اینطور می‌شود که یک لیست از اهمال‌کاری هایتان به دست می‌آورید و یک لیست از اتفاقاتی که پیش‌بینی نکرده بودید...
البته می‌توانید هیچ کدام از این کارها را نکنید و راحت تر زندگی کنید. چون بالاخره چه بنویسید و چه ننویسید، آخر سر یک سری کارها را انجام داده اید و یک سری را انجام نداده اید.

اصلا داشتیم چه میگفتیم؟
داخل اتاق مغز بودیم. روی صندلی میز تحریر که نشسته باشید وقتی به سمت راست نگاه کنید احتمالا یک کتابخانه بزرگ می‌بینید که انبوهی از کتاب ها از نویسنده های مختلفی مثل آل احمد و کامو و معروفی و همینگوی و چخوف و دیالوم و سارتر و داکینز و ... آنجا هست که باید می‌خواندی و یک لیست هم کنارش می‌بینی از کتاب‌هایی که دیگران معرفی کرده بودند و لیستشان کرده بودی که آنها را هم سر فرصت بخوانی. بالای کتابخانه هم یک بوم چهل در شصت هست که شش ماهی آن بالا دارد خاک می‌خورد تا بروی و بنشینی یک لایه دیگر رنگ سیاه رویش بزنی تا سطحش یک دست شود و روی آن بتوانی یکی از آن نقاشی هایی که چند سال قبل روی کاغذ کشیده بودی را رویش پیاده کنی.
سمت چپ یک میز دیگر هست که دو یا سه سال پیش برنامه اش را ریخته بودی اما هنوز آنطور که باید شروعش نکردی. یک حجم بزرگی از پیچ و مهره و فلز را در قامت یک ابزار صنعتی گذاشته ای داخل اتاق تا مثلا یک کسب و کار کوچک خانگی را هم راه بیاندازی و تازه بعد از دو سال مشغول راه اندازی فروشگاه اینترنتی اش هستی که البته چند باری هم قبل تر مشغول راه‌اندازی اش بودی و احتمالا این هم از آن کارهایی است که باید علامت در دست اقدام برایش در نظر بگیری. کنارش هم لیست خرید نخ و پارچه را می‌بینی که باید برای کارگاه خیاطی دو سال پیش با کمک مادر راه انداختی، بخری. نسبت به روزی که شروع کردیم قطعا رشد داشته است و امروز باید برای حفظ این وضعیت تلاش کنیم. روی کاغذ اتد های قدیمی را میبینی که برای ساخت لوگو زده بودید نگاه می‌کنی و امروز دغدغه ثابت شدن وضعیت را داری تا کمی هزینه و زمان بگذاری و بروی برندت را ثبت کنی و خودت محصولاتی که دوست داری را تولید کنی.
حواست که به همین چیزهاست، روی دیوار سمت چپ، روی چوب لباسی، یک لباس نظامی می‌بینی که احتمالا برای گروهبان یکم ارتش است. شاید هم نه نمیدانم فقط احساس می‌کنی تو اندازه آن نشده ای بلکه انگار آن لباس و پوتین دارد اندازه تو می‌شود. بهتر است که اندازه‌ات باشد چون احتمالا یکی دوسالی باید بپوشی اش. کنارش پنجره است از پنجره که به بیرون نگاه می‌کنی سر کوچه داخل خیابان اصلی یک چند نفری را می‌بینی که سطل آشغالی را آتش زنده اند و در حالی که صورتشان را پوشانده اند ، شعار می‌دهند. روبرویشان هم یک گروه متحدالشکل ایستاد اند. رفتارشان طوری است که انگار هردو منتظرند تا راهی باز شود تا گلو همدیگر را بدرند. این سر کوچه خودرو های دویست میلیونی سایپا را می‌بینیم که مردم برای خردینشان یک صف طولانی تشکیل داده اند. آنطرف تر هم یک صرافی است که هر روز قیمت های روی تابلو اش بالاتر می‌روند. روبرو هم یک فروشگاه زنجیره ای و چند مغازه و پاساژ هست که هر روز خلوت تر از دیروز می‌شوند.

دغدغه‌های داخل اتاق خودش به اندازه کافی زیاد هست تا وقت و انرژی‌ات را بگیرد و در آخر جانی برایت باقی نگذارد. کنار همین دیوار کامپیوترت روشن است و سابقه مرورگر و بوک‌مارک‌هایش را که نگاه بیاندازی، چند تایی از این صفحات مدیریت فروشگاه های اینترنتی را می‌بینی که فقط ایجاد شده و هنوز محصولاتت را داخلشان قرار ندادی و باید زودتر این مرحله را شروع کنی. کنارش هم آدرس دو تا از کارگزاری های بازار بورس داخلی است و کنارش هم آدرس چند تایی دوره‌های آموزش انلاین تحلیل تکنیکال و بنیادری و ... آنطرف تر کنار لینک های ورود به صفحات مربوط به دانشگاه، کیف پول های ارز دیجیتالت هست که موجودی همه‌اشان صفر است! چشمت که به لینک سامانه مدیریت حساب بانکی ات میوفتد و به موجودی کارتت که ریال به ریالش باید خرج شود و چیزی برای ذخیره کردن نمی‌ماند فکر می‌کنی، از پای کامپیوتر بلند می‌شوی تا خودت را مشغول کار دیگری کنی به گوشه کنار تخت نگاه می‌کنی و دستکش و کیسه بوکس نگاه می‌کنی که چهار پنج سالی هست آن گوشه دارد خاک می‌خورد؛ تو هم مزاحمش نمی‌شوی و وضعیتش را تغییر نمی‌دهی. روی تخت ولو می‌شوی و موبایلت را برمیداری و به این فکر می‌کنی که پریز برق کنار تخت داشتن مزیت خیلی خوبی است، چند ثانیه می‌گذرد که فقط همین یک تکه سیمی که از پایین گوشی‌ات آویزان شده است و مزاحم کار کردنت شده روی اعصابت می‌رود و گوشی ات را با سی و یک درصد، از شارژ می‌کشی. پیامرسان های داخل گوشی ات به روز نمی‌شود چون اینرنت را محدود کرده اند و وی پی انی که خریده بودی را هم بسته اند و تمام سرورهایش را محدود کرده اند. همینطور که صفحه آفلاین پیامرسانت را بالا و پایین می‌کنی، پیام های چند وقت قبل را که می‌خوانی یاد رابطه از دست رفته ای میافتی و کارهایی که می‌شد برای نگه داشتن یا حل کردن مشکل‌هایش انجام بدهی اما هیچ جای این اتاق جایی برای آویزان کردن کت و شلوار دامادی نمی‌دیدی و در آخر مجبور بودی پرتش کنی روی همین تخت و احتمالا همه اش چروک و شلخته می‌شد. داخل صفحه‌ای که برای ذخیره کردن پیام ها به خودت داده ای، تعداد زیادی از موضوعاتی را می‌بینی که شبیه به موضوعات انشای دوران مدرسه صف کشیده اند تا درباره‌اشان بنویسی اما نه حوصله اش را داری و نه اعتمادی به توانایی‌ات برا انتقال مفاهیمی که در ذهن داری، پس همه اشان کنار هم می‌مانند و فقط این صف موضوعات طولانی‌تر می‌شود. می‌روی و وبلاگت را بازی می‌کنی و چند تایی از مطالبی که قبلا نوشته ای را می‌بینی و به خودت امیدوار می‌شوی و بعد کمی بیشتر که نگاه می‌کنی با خودت می‌گویی این چرندیات چیست که من نوشته ام اصلا چرا نوشتم؟
صفحه وبلاگ دیگر دوستان را نگاه می‌کنی و واقعا به بعضی‌‌شان غبطه می‌خوری که چقدر خوب می‌توانند موضوعاتی که می‌خواهند را پیاده کنند و ای‌نقدر خوب بنویسند. همین ها را می‌بینی و می‌فهمی که هزار سال دیگر هم بگذرد این قلم بی‌نظم و شکسته تو آن نمی‌شود که یک کتاب بتوان با آن نوشت.
تلفنت زنگ می‌خورد و از سرکار زنگ می‌زنند و میگویند که کلیدهای مغازه را جا گذاشته اند و تو باید زودتر برایشان با یک موتوری کلید بفرستی. یاد کارت می‌افتی و اینکه این کار کار تو نیست و چیزی به تو اضافه نمی‌کند و فقط داری زمان می‌گذاری و پول می‌گیری. با خودت میگی تو این مملکت هیچ کس و هیچ چیز سرجایش نیست و بعد به این فکر می‌کنی که اصلا جای تو کجاست؟ جوابی برایش نداری.
پایین تخت یک صندوقچه بزرگ هست پر از چیزهای مختلفی که فقط حکم جمع کردن گرد و خاک زیر فرش را دارد و همه آن چیز های مختلف و ریز و درشت را کنار هم در هم و برهم ریخته ای داخل صندوق که فقط اتاق کمتر شلخته شود. از فیلم و مستند هایی که دوست داری ببینی و علاقه ات به تجربه کردن فضای ساخت فیلم و آن دو سه تا فیلم‌نامه کوتاهی که نوشته بودی و سر لج‌بازی پاکشان کردی. یا کفش های ورزشی که قرار بود صبح ها زودتر بیدارشی و بروی و بدوی یا چند تا ماکت ون های هیپی و علاقه ات به ون‌لایف و علاقه ات به یادگیری آشپزی بین‌المللی و ... کف صندوق هم آلبوم های خاطرات گذشته ات را چیده ای و همین که میدانی آلبوم ها آنجاست، خاطراتت مثل روزنه های نور از پشت خرت و پرت های داخل صندوق بیرون می‌زند، چه برسد به وقتی که بکشی‌شان بیرون و یاد همه جزئیات گذشته ها بیوفتی.

در آخر فقط می‌دانم که این اتاق در ندارد و یاد ندارم که از کجا وارد شدم و نمی‌دانم چطور می‌شود از این اتاق خارج شد و اگر بشود، بعدش چه پیش می‌آید؟ شاید بشود از پنجره به بیرون پرید ولی این اتاق، بالاترین اتاق ساختمان بدن است.

امیر +
۲۱ بهمن ۱۸:۵۳
چقدر چیزای مختلفی رو امتحان کردین و دستی داخلشون بردین :)

پاسخ :

نتیجه اش شد شلختگی و ناتمامی همه اش!

هاشم کوچیکه
۱۴ بهمن ۱۴:۴۹
من این آقای احمدی رو دوست دارم، مشاور بلاگی خوبی هستن!

پاسخ :

من هم!
حامد احمدی
۰۲ بهمن ۱۴:۳۴
زیبا و خواندنی بود.

به فرض، تمام آن نخوانده ها خوانده شوند. مقاله ها در بهترین مجلات. سایت، پر از کالا. برای ارشد، آماده. حساب، مملو از پول.
باز سرحالی همین مقدار بود!
چرا؟
مقالات بیشتر. پول بیشتر. دکتری. پنجاه خرید در روز. قفسه ها پر از پیچ و پرچ های به هم پیچ شده.
به این می‌گویم مرض موفقیت! مرضی که در ظاهر می‌خواهند ما را موفق کند، اما مانع اصلی شادی و عامل سستی ما است.
اما درمان ش چیست؟
یک شربت دارد، و یک قرص.
شربت، مدتی دست از سر خود برداشتن.
کندن کاغذ ها از دیوار. پاک کردن لیست کارهای انجام نشده.
قرص، انرژی نگرفتم از هیچ منبع. نه دوست. نه موسیقی رندوم. نه بازی. نه اینستا. نه هیچ چیز دیگری که التیام باشد. نه تلویزیون. نه هیچ التام دیگر.
بنابراین، اگر درست از سر خود برداشتیم،. نشان به آن نشان که توانستیم بی هیچ التیامی یک هفته یا دو هفته دولت بیاوریم، از مرض موفقیت پاک شویم. و پیشاپیش تبریک می‌گویم ، که تو پیروز خواهی شد.

پاسخ :

عالی و دقیق...

اصلا اگر این کامنت شما نبود، متن ناکارامد و نصفه بود.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie