یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

سیب های زرین

این نوشته به بهانه یک سیب است!

سرشار است از سربستگی و گنگی و بی‌زبانی، ابهامی از سر ناچاری و آوارگی.
راستش آنقدر قرار است پوشیده صحبت کنم که فکر می‌کنم تا همینجا کافی باشد. شاید باید رنگ نوشته را همرنگ زمینه کنم تا دیده نشود یا شاید باید این متن را به شکلی رمزنگاری‌اش کنم؛ شاید باید به شکل کد مورس تایپش کنم.

دیگر مطمئن نیستم سیب‌ها چه خصوصیاتی باید داشته باشند. بیشتر از اینکه قاعده ای ثابت که علم پذیرایش باشد داشته باشد، وابسته به احساس است و احتمالا تشخیصش فقط با خودم باشد  و بعد از مرگ من تمام لیبل های سبز رنگی که به سیب ها چسباندم از بین می‌رود.

در موقعیتی قرار گرفتم که نباید از اتفاقاتی که در وجودم افتاده صحبت کنم. شبیه به روزه سکوت می‌ماند. موقعیتی که ثبات و آرامشی دارد و برای نگه داشتن این ثبات باید فعلا سکوت کرد. چون فضایی ناشناخته است و شما در آن محیط بکر گم شده اید. آنقدر این محیط بکر و بدیع است که مطمئن نیستم باید از آن خوشحال باشم یا ناراحت. احساس مجنو‌ن‌هایی که از رنجشان لذت می‌برند را می‌فهمم.

فکر می‌کنم داستان این سیب، یکی از سیب های طلایی باغ هسپریدس باشد و احتمالا باید از شر لادون راحت شویم و برای آن هم احتمالا باید از اطلس کمک بگیریم و هزینه‌اش هم این است که سنگینی نگه داشتن آسمان را به دوش بکشیم.

 

فعلا بماند...
در مورد سیب میتونید اینجاها یه چیزایی پیدا کنید!
پیوستگی سیب ها
برای آب سیب هایش نی نگذار
اجتماع
هم آورد
سائق

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie