گویا زندگى بسیار نامفهوم و بی ارزش و پوچ گشته و من در میان بى کرانى از هیچ سرگردانم.
زمان هم چیزى جز دو عقربه و چند خط روی کاغذ نیست.
آینده انگار جایگزینى براى کمال شده است و همه خوبى ها قرار است در آن محالِ گریزپا رخ دهد.
اکنون غرق در دریاى طوفانى افکار خویش هیچ چیز را پیدا نمیکنم که نجات بخش این موجود ضعیف و ناتوان و بی ارزش باشد.
چون کودکى شش ساله بر تکه چوبى شناور در میان اقیانوسى بی انتها، هر ثانیه بیشتر گم میشوم.
و من میدانم که هیچم اما نمیدانم که چرا همه را میطلبم و نمیدانم که چطور همه را میطلبم.
آخر زور تو که به یک همزاده هیچ تر از خود نرسید چطور همه را میطلبى؟ چطور میطلبى آنچه در همه عالم هست؟
تو چه میخواهى؟
تو همه را کجا میخواهى؟
در جیبت؟
در ابعادت؟
در آن همه تخیلت؟
نمیدانم
همه آنچه میدانم آن است که هیچم و هیچ نمیدانم و هیچ میمانم و هیچ میروم.
این متوهمان که میپندارند برتر جهانند و همه جهان براى آنان، گویى در خواب متولد شده اند و هنوز بیدار نشده اند.
دیگر نمیدانم که از چه هراس داشته باشم و با چه خشنود شوم. گویى هرچه بوده، دیگر بی فایده شده است.
نه بیمى از بودن دارم نه بیمى از نبودن.
گفت می اندیشم پس هستم.
پس فکر میکنم که هستم و نمیدانم که این بودن را حاصل چیست؟
و هستم و نمیدانم که بودن چیست.
چطور بدانم نبودن چیست؟
آیا بودن این تنفس مداوم بی اراده است؟ پس اندیشه چیست؟
آیا بودن اندیشیدن است؟
پس خوردن و زیستن در میان این تلاطم افکار و اجتماع چیست؟
چرا چون درختی، بی نیاز به تحرک و اجتماع نیستیم؟
پس آن اندیشیدن را چه حاصل؟
شاید حال نیز درختان بهترین اندیشمندانند.
نمیدانم در پی اندیشه چیست.
نمیدانمم.
چرا هستم؟
چرا میدانم که هستم؟
نمیدانم چرا میدانم.
من که هیچ، چرا باید بدانم که هیچم؟
چرا چون سبززیستى نمی آیم و نمیروم؟
چرا درباره خویش می اندیشم؟
چرا درباره جهان می اندیشم؟
چرا می اندیشم؟
چرا میگویم؟