یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

بلکه

۰ دیدگاه

اواخر اردیبهشت ماه بود و هوا آخرین قطره های باران فروردینش را از لا‌به‌لای گرمای آفتاب خرداد ماه روی سر مردم می‌پاشید. حوالی ساعت شش بود، همان ساعت ها که پارکبان مطمئن نبود هنوز زود است چراغ های پارک را روشن کند یا نه.
من روی یکی از نیمکت‌های مشرف به پارک، در پیاده رو خیابان کنار پارک نشسته بودم و مشغول تماشای مردمم بودم. نگاهشان می‌کردم و درباره‌اشان تصور می‌کردم. نگاهشان می‌کردم و شاید از جزئی‌ترین حالت‌هایشان، کلی‌ترین و مهم‌ترین اتفاقات و درگیری‌های ذهنی‌اشان را حدس می‌زدم.
هرکس که من نبود، مردمم بود و من هم مردم بقیه بودم. هم را می‌دیدیم و فقط در چند ثانیه که چشممان به هم می‌افتاد یک زندگی چند ساله را حدس می‌زدیم تا بفهمیم چقدر باید از هم فاصله بگیریم.
چند دقیقه‌ای بین جمعیت یکی از مردمم را نگاه می‌کردم و درباره‌اش داستان می‌ساختم. نگاهش می‌کردم و برای خودم سرگرمی می‌ساختم. دلیلش را نمی‌دانم شاید احساس قدرت می‌کردم. می‌شد نگاهش کنم و هرطور که می‌خواهم برایش داستان تصور کنم و تغییرش دهم و بعد هروقت که خواستم میان همان جمعیتی که پیدایش کرده بودم گمش کنم. همانطور که احتمالا خدایان به ما نگاه می‌کنند.

چرا چرند

۵ دیدگاه

گویا زندگى بسیار نامفهوم و بی ارزش و پوچ گشته و من در میان بى کرانى از هیچ سرگردانم.
زمان هم چیزى جز دو عقربه و چند خط روی کاغذ نیست.
آینده انگار جایگزینى براى کمال شده است و همه خوبى ها قرار است در آن محالِ گریزپا رخ دهد.
اکنون غرق در  دریاى طوفانى افکار خویش هیچ چیز را پیدا نمیکنم که نجات بخش این موجود ضعیف و ناتوان و بی ارزش باشد.
چون کودکى شش ساله بر تکه چوبى شناور در میان اقیانوسى بی انتها، هر ثانیه بیشتر گم میشوم.
و من میدانم که هیچم اما نمیدانم که چرا همه را میطلبم و نمیدانم که چطور همه را میطلبم.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie