
شنیدیم
بودن یا نبودن مسئله این است.
البته فقط تا همین جا!
ده روزی از تولدم میگذره. دوست داشتم روز تولدم تنها باشم و پاشم صبح زود برم سمت مادرم. منظورم از مادر، همون مادر سبزینه پوشه که به همه ما زیست بخشیده.
چرا همیشه توی طبیعت آرامش داریم؟
گاهی اوقات جوابش رو اینطور میدم که چون انسانی اونجا نیست!
اما خب جوابش کلان تر از این حرف هاست.
موضوع در حقیقت دور شدن از انسان ها و دغدغه هاشون نیست. موضوع اینه که وقتی از جایی دور میشید، احتمالا به جای دیگه ای نزدیک میشید. جواب این سوال که چرا از رنگ آبی خوشم میاد این نیست که چون از قرمز بدم میاد!
میخواستم بگم ارزش بودن ما چیه؟
واقعا بودن بهتره یا نبودن؟
هرچی که میخوام بگم رو قبلا گفتن.
آیا شایستهتر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم
تا آن دشواریها را ز میان برداریم؟
مردن، آسودن - سرانجام همین است و بس؟
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده.
پس این نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.
مردن… آسودن… و باز هم آسودن… و شاید در احلام خویش فرورفتن.
ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وامیدارد؛ و همین مصلحتاندیشی است
که اینگونه بر عمر مصیبت میافزاید.
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید.
و وا میداردمان که مصیبتهای خویش را تاب آوریم،
نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمیدانیم.
و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،
و این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بیرنگ میکند.
و از این رو اوج جرئت و جسارت ما
از جریان ایستاده
و ما را از عمل بازمیدارد.
دیگر دم فرو بندیم، ای افیلیای مهربان! ای پریرو، در نیایشهای خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر
هملت - شکسپیر
همین!