یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

آن شب، او

۵ دیدگاه

روزی روزگاری در میان عاشقان...

امروز همه چیز درباره اوست. لبخند های او، دستان او، اندام او، صدای او
شب قبل چند ثانیه ای بیشتر از همیشه نبود. او همیشه کنارم بود. او بود، من بودم. او ساحل آرام دریای طوفانی پشت پلک هایم بود، در میان امواج موهای او غرق میشدم و در میان چشامهایش به آسمان خیره میشدم. او نیست، آسمانم نیست.

نباید بگویم او. بیا
تو میدانی اهل جهنمم، تو بهشت منی. حتی از خدا هم نمیتوانم بخواهم برگردی.
میخواهم خودت برگردی. تو

خاطرت صدا ندارد

۱ دیدگاه

چشمانت در خاطرم ماند
انگشت هایت میان انگشت هایم
طعم بوسه هایت
بوى زندگی میدادی
رفتی
اما تو را یادم هست
هنوز سرشار از تو ام
در خاطراتم بودن هایت را مرور میکنم
همه نگاه هایت را
همه حرکاتت را
همه بودنت را
اما جایی نیستی
آری
خاطرات صدا ندارند
صدایت یادم انداخت نیستی
جای خالی صدایت را شاید گیتار چوبی قدیمی پر کند
اما جای خالی چشمانت...

پاییز

۲ دیدگاه

بوی آمدنت را روى صورتم حس کردم روی شانه هایم و زیر یقه های بالا زده رو گردنم
صداى پایت را کنار قدم های خیسم میشنیدم
رنگ تو نارنجی بود، رنگ غروب، رنگ تنهایى
با آمدنت همه جا رنگ سکوت گرفت
با صدای پای تو گونه های سنگفرش خیابان تر شد
شاید آسمان را یاد خاطره ای انداختی
خاطره ای دور، گمشده پشت کوهی از فراموشی
بوی گذشته را میدهی بوی اولین نقاشی
قطره هایت پهنای آسمان را یاد میداد
جایگاهم روی لکه اى روی صفحه نقاشی کیهان

بودن

۴ دیدگاه

شنیدیم
بودن یا نبودن مسئله این است.
البته فقط تا همین جا!

ده روزی از تولدم میگذره. دوست داشتم روز تولدم تنها باشم و پاشم صبح زود برم سمت مادرم. منظورم از مادر، همون مادر سبزینه پوشه که به همه ما زیست بخشیده.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie