
ها! پوزخند میزند. فکر میکنم همین ها در ذهنش بود.
احتمالا اگر کمی خیالپرداز یا شوخطبع باشد و دستی هم به نوشتن داشته باشد یا نه فقط اهل داستان ساختن باشد، میتواند چندتایی داستان جالب از ارواح مردههایی که شب ها در پارک میپلکند بسازد و خودش را سرگرم کند. جدای از شوخی شاید هم دارد به سابقه و داستان های از دست رفته ای پارک فکر میکند. شاید دلش میخواهد چندتایی از کسانی که اینجا را قبل از پارک شدن دیده بودند را ببیند و پای صحبتشان بنشیند. احتمالا کسانی که مدنظر دارد، باید حداقل آن موقع پانزده سالی میداشتند، پس امروز احتمالا باید حداقل شصت و خرده ای سالشان باشد. فکر میکنم دارد به این فکر میکند که بعضی خاطرات اگر شنیده نشوند حیف میشوند. لازم نیست همه آنرا بشنوند. اصلا اگر فقط یک نفر هم آنرا بشنود کافی است. بیشتر این احتمالا مهم است که هر کس حداقل یک نفر را داشته باشد که پای صحبت هایش بنشیند و خیالش را راحت کند که آن چیزهایی که دیده و شنیده و تجربه کرده را انتقال داده است.
همینطور که در پارک قدم میزند از وسط زمین بازی بچه ها رد میشود و همینطور که حواسش به چند پسرکی است که دارند تاب بازی میکنند، چند نفری از بچه ها هم مشغول دویدن از جلویش رد میشوند. از کنار نرده هایی که اطراف شهربازی کوچک مرکز پارک کشیده شده میگذرد و وارد میشود. سرش را بالا میبرد و بالای چرخ و فلک را میبیند و احتمالا کابین بالایی توجه اش را جلب کرده که باد تکان آرومی به آن میدهد. به راهش ادامه میدهد و چند تایی از آن سرگرمی های مختلف کوچک را میبیند که احتمالا در ازای دقت عملتان بهتان جایزه میدهند! صدای شکستن لیوان های شیشه ای با توپ توجه اش را جلب میکند. پسر جوانی چند تایی توپ تنیس دستش گرفته بود و بلند بلند توپ ها را به او تعارف میکرد و میگفت اگه از ده تا لیوانی که روی هم چیده شده هشت تای آن را بشکنید جایزه را میبرید. جایزه اش هم یک عروسک بزرگی بود که داخل آویزان کرده بود. از کهنگی و خاکی که روی عروسک نشسته بود معلوم بود که احتمالا یک هفته ای هست که آنجاست و شکستن آن ده لیوان با سه توپ فقط آسان به نظر میرسید!
کنار زمین بازی ماشین برقی ها ایستاد و به هشت تا ده ماشینی که داخل محدوده کوچک میچرخیدند و به هم میکوبیدند نگاه میکرد. چشمهایش نگران بود از آن حالت هایی که میدانست قرار است اتفاق بدی بیوفتند یا شاید هم اتفاق بدی افتاده بود و داشت آنجا خاطراتش را مرور میکرد. شاید یک خاطره از آخرین باری که با دوست یا خواهر یا برادرش سوار این ماشین ها شده بودند و تا سر حد جنون تلاش میکردند به هم بکوبند. شاید دلش میخواست دوباره برگردد و آن شور دوران کودکی اش را داشته باشد. شاید میخواست وقتی وارد زمین بازی شد، حواسش به این باشد که قبل از بقیه به آن ماشین قرمز رنگ برسد و فقط به زمین بازی و ماشین و کوبیدن به دیگری فکر کند فقط به این فکر کند که چطور فرمان ماشین را بچرخاند و جاخالی بدهد یا با کدام دوستش تبانی کنند و پشت هم بکوبند به ماشین یکی دیگر از دوست هایشان نه چیز دیگر. احتمالش هست که در ذهنش یک خاطره نزدیک تر را مرور کند شاید یاد کودکی اش نیست شاید همین چند وقت پیش بوده که با دوستش یا نامزد یا کسی که آن وقت ها خیلی باهم راحت بودند و میتونستند به همه حرف های هم گوشی بدهند آنجا بودند و یک کمی دیوانه بازی درآورده بودند. احتمالا امروز دیگر کنارش نیست. شاید هم دارد به یک تصادف ماشین فکر میکند؛ تصادفی که احتمالا خودش هم مقصرش بوده و باعث اتفاق بدی شده. آخر این چشم ها اصلا خوشحال نیستند.
به سمت دکه بلیطفروشی میرود. دخترک بیست و چند ساله ای داخل دکه نشسته و مشغول دریافت پول و فروش بلیط بازیهای مختلف شهربازی است. دختر خوشرفتار و زیبایی است اما چهره سرد و بی روح عجیبی دارد. انگار میتوانید با اطمینان بگویید که او یک فرد مختار و مستقل است با کمی چاشنی کلهشقی ها و خودرایی هایی که باعث میشود زیر بار هیچ حرفی نرود و بگوید حرف حرف من است.
- یک بلیط ماشین برقی میخواستم.
- ماشین کوبنده؟
- همون.
- هفتاد تومن
بلیط را میگیرد و داخل صف میایستد. دستش را در جیب میکند و گوشی اش را بیرون میآورد. احتمالا با این حالی که الآن در چشم هایش میشود دید، دنبال یک موسیقی آرام و غمگین میگردد. شاید یک موسیقی که قبلا باهم گوشش داده بودند. نوبتش که میشود یکی از ماشین ها را انتخاب میکند. تقریبا مرکز زمین بازی است. صدای زنگ متصل شدن برق ماشین ها میآید و همه شروع به حرکت میکنند و خیلی طول نمیکشد که توجه بقیه را به خودش جلب میکند. دو دستش را روی فرمان گذاشته و چشم هایش را بسته است. پدال را فشار نمیدهد. بی حرکت همان جا ایستاده است. متصدی از گوشه زمین داد میزند: پدال زیر پات رو فشار بده داداش. هوی! آقا ... میخوای حرکت کنه باید خودتم یه کارایی بکنی! وقتی توجهی از طرفش نمیبیند بیخیالش میشود و دستش را به حالتی که برای ما ترجمه نوشتاری اش میشود "برو بابا" تکان میدهد و برمیگردد کنار دستگاه کنترلش و نوبت ها و زمان باقی مانده را چک میکند.
احتمالا همه دارند فکر میکنند که چرا باید یک مرد سی و چند ساله برود و یک بلیط ماشین برقی، نه ببخشید ماشین کوبنده، بخرد و بنشیند و فقط چشمانش را ببندد و آن وسط به موسیقی اش گوش بدهد. چهره اش غم دارد اما گهگاه پشت آن پلک های بسته شده که شاید اگر باز میبود میشد چند قطره اشکی هم آنجا دید، روی صورتش لبخندی هم میآمد بیشتر هم زمانی بود که یکی از آن بچه ها شیطنت میکرد و چشمغره مادرش را به جان میخرید و ماشین بی حرکت و بی دفاع مانده مرد داستان ما را با ضربات کوبنده ماشینش حرکت میداد.
اواخر اردیبهشت ماه بود و هوا آخرین قطره های باران فروردینش را از لابهلای گرمای آفتاب خرداد ماه روی سر مردم میپاشید. حوالی ساعت شش بود، همان ساعت ها که پارکبان مطمئن نبود هنوز زود است چراغ های پارک را روشن کند یا نه.
من روی یکی از نیمکتهای مشرف به پارک، در پیاده رو خیابان کنار پارک نشسته بودم و مشغول تماشای مردمم بودم. نگاهشان میکردم و دربارهاشان تصور میکردم. نگاهشان میکردم و شاید از جزئیترین حالتهایشان، کلیترین و مهمترین اتفاقات و درگیریهای ذهنیاشان را حدس میزدم.
هرکس که من نبود، مردمم بود و من هم مردم بقیه بودم. هم را میدیدیم و فقط در چند ثانیه که چشممان به هم میافتاد یک زندگی چند ساله را حدس میزدیم تا بفهمیم چقدر باید از هم فاصله بگیریم.
چند دقیقهای بین جمعیت یکی از مردمم را نگاه میکردم و دربارهاش داستان میساختم. نگاهش میکردم و برای خودم سرگرمی میساختم. دلیلش را نمیدانم شاید احساس قدرت میکردم. میشد نگاهش کنم و هرطور که میخواهم برایش داستان تصور کنم و تغییرش دهم و بعد هروقت که خواستم میان همان جمعیتی که پیدایش کرده بودم گمش کنم. همانطور که احتمالا خدایان به ما نگاه میکنند.