یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

از جمله بی بهانگی ها

۴ دیدگاه

میلم به نوشتن چندین و چند برابر شده. قبل تر فقط تکه پاره‌هایی می‌نوشتم و نگه می‌داشتم به امید اینکه بعدتر درباره‌اش مفصل بنویسم، حالا فقط می‌نویسم به امید اینکه شاید فقط این کلمه‌ها از داخل مغزم بیرون بیاید و سرم سبک شود.

سیب های زرین

۰ دیدگاه

این نوشته به بهانه یک سیب است!

سرشار است از سربستگی و گنگی و بی‌زبانی، ابهامی از سر ناچاری و آوارگی.
راستش آنقدر قرار است پوشیده صحبت کنم که فکر می‌کنم تا همینجا کافی باشد. شاید باید رنگ نوشته را همرنگ زمینه کنم تا دیده نشود یا شاید باید این متن را به شکلی رمزنگاری‌اش کنم؛ شاید باید به شکل کد مورس تایپش کنم.

بلکه

۰ دیدگاه

اواخر اردیبهشت ماه بود و هوا آخرین قطره های باران فروردینش را از لا‌به‌لای گرمای آفتاب خرداد ماه روی سر مردم می‌پاشید. حوالی ساعت شش بود، همان ساعت ها که پارکبان مطمئن نبود هنوز زود است چراغ های پارک را روشن کند یا نه.
من روی یکی از نیمکت‌های مشرف به پارک، در پیاده رو خیابان کنار پارک نشسته بودم و مشغول تماشای مردمم بودم. نگاهشان می‌کردم و درباره‌اشان تصور می‌کردم. نگاهشان می‌کردم و شاید از جزئی‌ترین حالت‌هایشان، کلی‌ترین و مهم‌ترین اتفاقات و درگیری‌های ذهنی‌اشان را حدس می‌زدم.
هرکس که من نبود، مردمم بود و من هم مردم بقیه بودم. هم را می‌دیدیم و فقط در چند ثانیه که چشممان به هم می‌افتاد یک زندگی چند ساله را حدس می‌زدیم تا بفهمیم چقدر باید از هم فاصله بگیریم.
چند دقیقه‌ای بین جمعیت یکی از مردمم را نگاه می‌کردم و درباره‌اش داستان می‌ساختم. نگاهش می‌کردم و برای خودم سرگرمی می‌ساختم. دلیلش را نمی‌دانم شاید احساس قدرت می‌کردم. می‌شد نگاهش کنم و هرطور که می‌خواهم برایش داستان تصور کنم و تغییرش دهم و بعد هروقت که خواستم میان همان جمعیتی که پیدایش کرده بودم گمش کنم. همانطور که احتمالا خدایان به ما نگاه می‌کنند.

اخلاق، بی سر و ته

۲ دیدگاه

این میوه‌های خشک شده با اینکه هنوز مزه می‌دهند و خوردنشنان فایده دارد، اما دیگر آن لذتی را که وقتی یک سیب را تازه گاز می‌زنید و رطوبت و عطر و طعم و زندگی‌اش در وجودتان منفجر می‌شود را ندارد. حرفم آن روز در اتوبوس این بود که اخلاقیات طبیعی نیست و برای زندگی در طبیعت باید بی اخلاق بود (شاید درستش این باشد که بگوییم باید اخلاق طبیعت را یاد بگیریم).

کرجی

۳ دیدگاه

در آخر فقط می‌دانم که این اتاق در ندارد و یاد ندارم که از کجا وارد شدم و نمی‌دانم چطور می‌شود از این اتاق خارج شد و اگر بشود، بعدش چه پیش می‌آید؟ شاید بشود از پنجره به بیرون پرید ولی این اتاق، بالاترین اتاق ساختمان بدن است.

ماجرای اسب و گاو

۰ دیدگاه

همیشه در زندگی مانند اسبی باش که می‌دود نه گاوی که می‌جود!

قرار بود هرکدام، یک جمله یادگاری بنویسیم و روی دیوار مغازه آویزان کنیم. شما فردی را با وزن بالا، شلخته و شوخ‌طبع را تصور کنید؛ حالا به همین ها کمی چاشنی خودابله‌نمایی هم بیافزایید. یعنی کسی که علی‌رغم هوش بالا، خودش را گیج نشان می‌دهد. جمله‌ای که نوشت همین بود.
در عین مسخرگی و شوخی بودنش، اما معنایی هم دارد؛ یا شاید بشود برایش معانی مختلفی ساخت.
می‌شود این جمله را اینطور برداشت کرد که همیشه برای پیشرفت تلاش کن و از تنبلی و بیکاری دوری کن. شاید بشود دویدن اسب را به آزادی و رها بودن تشبیه کرد. مراتع سرسبزی را تصور کنید با خورشیدی که تا نیمه پشت تپه ها فرو رفته و گله اسب‌های وحشی که در حال دویدن هستند و نور سرخ خورشید از پشت یال‌های سفیدشان که در باد می‌رقصد، دیده می‌شود.
از این صحنه ها که داخل فیلم ها احتمالا دیده اید. همینطور که این صحنه را می‌بینید صدایی شبیه به صدای خسرو شکیبایی را هم در نظر بیارید که این جمله را با آرامش بخواند.

شاید بشود یک داستان آموزنده شبیه داستان لاک‌پشت و خرگوش از داخلش بیرون کشید.
 

فعلا بی‌حوصله‌ام شاید بعدا درباره‌اش نوشتیم!

ادای سیر و سلوک

۲ دیدگاه

دو سه ماهی از وقتی که از سفر برگشتم و می‌خواستم چیزی شبیه به سفرنامه بنویسم می‌گذرد. این مدت همانطور که قبل تر گفتم، حال دل‌ها خوب نبود نه برای نوشتن نه برای خواندن. آنهم چنین سفرنامه ای! شاید وقتی دیگر بهتر میشد نوشت اما هرچه از روزها می‌گذرد، حال و هوایی که باید از سفر در من می‌ماند تا بنویسم کمتر و کمتر می‌شود. پس همین باشد یادگاری از سفر.

ایرادهای نوشتاری و املایی و ادبی و ده ها مشکل که می‌تواند یک نوشته داشته باشد و این احتمالا دارد را ببخشید! 

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie