مدت خیلی زیادی از آخرین باری که چیزی نوشتم میگذرد.
حس میکنم یکی از آن خودکارهایی بدمصبی که جانشان بالا میآید تا ردی از خودشان روی کاغذ بیاندازند و فقط یکی دو تا از حروف کلمه هایت را آنهم تکه پاره و بدشکل جان و جوهر میدهند و باید به هزار زور و زحمت تکانش بدهید و ها کنید و یک جای دیگری از گوشه های کاغذتان را آنقدر خط خطی کنید تا شاید کمی جوهر بدهند تا بتوانید دوباره بنویسید را در دست دارم و تلاش میکنم که دوباره بنویسم.
خب نمیشود!
نمیشود که نمیشود. هرچه زور میزنم آخر کاغذ پاره میشود. کلمه را مینویسی و خودکارت جوهر را قطره قطره لابهلای کلمه پس میدهد. دوباره روی کلمه مینویسی و جاهای دیگر کلمه را میدهد و آن قسمت های قبلی پررنگ تر میشود. یک بار دیگر رویش میکشی کلمه ات را نوشتی اما آنقدر زشت و بدشکل و پر از فراز و نشیب شده است که اگر یک مورچه یا موجود کوچک دیگری روی کاغذت حرکت کند به آن کلمه برسد مجبور است آن را دور بزند و از کنارش رد شود چون آنقدر خودکار را بارها و بارها روی کاغذ فشار داده ای که در نظر آن بیچاره یک دره بزرگ پر فراز و نشیب ساخته ای! رد این کلمه جنون آمیز هم که تا دوسه صفحه بعد میماند. حالا جالب تر آنکه وقتی این فشار ها رو روی کاغذ میاری نمیدونم چرا و چطور اما انگار آن نقطه چرب شده باشد و دیگر روی آن قسمت جوهر نمیآید یعنی اگر بعد و قبلش بنویسی مینویسید ها فقط روی آن تکه که باید نمینویسد. همینجاست که احتمالا آن کلمه ات را خط خطی میکنی و دوباره کلمه ات را بعدش مینویسی. تازه چالشهایت با کلمه قبلی تمام شده و کلی خودکارت را کتک و فحش و ناز و نوازش و التماس کرده ای که بنویسد که میروی سراغ کلمه بعدی و ... بله خودکارت جوهر پس میدهد و گند میزند به کاغذ. اولین لحظه ها که شروع میکنید به نوشتن اولین حرف از کلمه حس میکنید که حجم جوهری که از نوک خودکار بیرون آمده بیشتر از حالت معمول است. با خودتان میگویید در ادامه درست میشود یا متونم کنرل یا هدایتش کنم کمی بیشتر که انحنای حروفتان را تمام میکنید میبینید که نه انگار جوهر واقعا زیاد از حد بوده و حرفاول کلمه اتان بیشتر شبیه که گلوله از جوهر است نوک خودکار را از روی کاغذ خیلی کم در حد یکی دو میلیمتر بالا میآورید تا با یک تلاش مذبوحانه دوباره سعی کنید با پخش کردن وهدایت همان جوهر اضافهای که روی حرف اول هست کلمه اتان را نجات بدهید و دوباره بسازیدش اما زهی خیال باطل! تا شما بخواهید به خودتان بجنبید و اینکار ها را بکنید روی جوهر خشک شده و با نوک گرد خودکار که نمیشود آن جزییات را دراورد پس وقتی که به خودتان میآیید میبینید که لایی رویی جوهر که خشک شده بود روی نوک خودکارتان چسبیده و وقتی داشتید سعی میکردید با ظرافت جوهر را به شکل کلمه دربیاورید همراه نوک خودکار با شما حرکته کرده و بله با خودش هم کمی از جوهر را آورده است و تمام محیط کلمه اتان را جوهری کرده است. بله! نوک خودکارتان را روی گوشه دیگری از کاغذتان میکشید و خودکارتان را چپ و راست خم میکنید و با رقصاندن خودکار کمی نوکش را تمیز میکنید و کلمه اتان که خراب شده را خط خطی میکنید و دوباره بعد از خط خطی شروع به نوشتن میکنید. تبریک میگم شما تا به حال دو کلمه نوشته اید! کلمه سوم را که شروع میکنید میبینید که به خاطر آن تکه جوهر خشک شده جوهر که روی کلمه قبلی روی نوک خودکار مانده بود داستان عذاب آور کلمه اول در حال تکرار شدن است...
ذهنم دقیقا همان بلای خودکار است.
هر خط که مینویسم پر میشود از این سوال که واقعا این دیگر چه آشغالی است؟ واقعا فکر کردی میتونی بنویسی؟ این مزخرفی که اسمش را گذاشتی داستان قراره پیش زمینه اتفاق افتادن یکی از مهمترین احساسات زندگی ات باشه؟ اصلا چرا فکر کردی باید داستانش کنی؟ اصلا چه مرضی داری که حتما باید کلی جفنگ ببافی بعد یک چیز را بگی؟ اصلا چرا فکر کردی صلاحیت این رو داری که اینطور بیانش کنی؟ اصلا چه اهمیتی داره بیان کردنش؟ اصلا ولش کن. ننویسی سنگین تری. باید تو اوج خداحافظی کنی. آخه تو اوجم نبودی یه مشت چرندیات کوتاه و شلخته نوشتی که تازه نصف بیشترشون هم نصفه ولشون کردی. اصلا آه تک تک اون شخصیت های داستان هایی که نصفه ولشون کردی گرفتت که الان نمیتونی چیزی بنویسی. تو حتی به متن های خودت هم باور نداری. هیچ تعهدی به نوشته های خودت نداری. اون همه داستان نصفه داری. اون همه کلمه داری که به عنوان یاداور نوشته بودی که دربارشون بنویسی. چیشد؟ شاید روزی ادامه داشته باشد هم شد حرف؟ نه عزیز من اینطور که نمیشود بیایی و چهار تا کلمه بنویسی و بگی بقیه اش بعدا. یه فکری به حال خودت بکن پسر.
از اینها بگذریم.
هرطور که هست یک جوری با خودکارم صحبت کردم که تا یه جاهایی با من کنار بیاید و بنویسد.
داستانش درباره یک گنوم(کوتوله) به اسم دمی است که در یک شهر زیرزمین زندگی میکند و چند نسل هست که مردمانش روی سطح زمین نیومدن و دنیای روی زمین براشون مثل افسانه شده است. آخرش هم این دمی داستان ما درگیر خواندن تاریخ و افسانه ها میشود و نقشه ای پیدا میکند و بارو بندیلش را میبندد و شروع میکند به پیدا کردن این سرزمین باستانی. (کاملا کلیشهای) این لابهلا هم فقط برای کسانی که بخواهند کمی از شما تعریف کنند و کلیشه ای بودن داستانتان به چشمشان نیاید میتوانید از جزییات زندگی گنوم ها بگویید. مثلا غذا چی میخورن و نور از کجا میارن و به چه منابعی دسترسی دارن و اینطور حرف ها بعد باید سعی کنید حتما مردم رو مردمانی مشغول و درگیر نشان بدهید چون معمولا زمانی که مردم یک جا درگیر کار و امورات خودشان باشند. همان جا میمانند و جایی نمیروند و این بین باید یک نفر باشد که شاید کمتر درگیر اینجور روزمرگی ها شده باشد و پتانسیل خروج از این الگوی روزمره را داشته باشد.
مثلا همین تامین غذا زیر زمین باید کار سختی باشه... مثلا میتونید از ریشه درخت ها استفاده کنید. ریشه ها از سقف تونها بیرون زده باشه و از همون ها به عنوان منابع غذایی استفاده کنن و خب اینا اصلا نمیدونن اینها ریشه درخت هست و بعدا از همین ها هم میتوانید به عنوان ابزارهایی در داستان استفاده کنید تا درباره اش صحبت کنید و گنوم ها را به تعجب و بیاندازید. منابع آبی هم شاید منابع زیرزمینی آب هم که از باران تامین میشوند کافی باشد و همین سوال که اصلا این آب از کجا میاد خودش میتواند ابزار کارتان شود و حتی شاید برای جالب تر کردنش بتوانید از فضای آن منابع زیرزمینی بگویید و شاید حتی اگر خواستید کمی جذابیت یا حتی طنز به آن اضافه کنید بتوانید از این منابع آبی محیط هایی مثل استخر و ... هم دربیاورید.
راستی یادتان باشد روستای دمی یک روستای کوچک بود. اگر نقشه ای پیدا کرد نباید مبدا نقشه روستای خودشان باشد. اگر مبدا را روستای دمی بگذارید داستانتان کلیشه ای تر از همان که بود میشود. اصلا باید کامل بیخیال این داستان بشوید! روستای دمی باید جایی آن وسط ها یا حتی شاید اصلا داخل نقشه نباشد. بگذارید داستانتان جان بگیرد. شخصیت های داستانتان را به حرکت وادار کنید. بگذارید اول مبدا را پیدا کنند اصلا شخصیت های داستانتان را زیاد کنید بگذارید دمی چند دوست پیدا کند به هرکدام هم خصیصه منحصر به فردی بدهید تا بتوانید با خصلت های مختلف شخصیت های داستانتان در شرایط مختلف بازی کنید. مسیرتان را هم میتوانید پر فراز و نشیب و سخت کنید. شاید اصلا مبدا نقشه اتان یک شهر خیلی بزرگ از گنوم ها باشد. شاید یکی از همراهانتان را از روستا پیدا کرده اید و این باید بشود نزدیک ترین دوستتان و بقیه همراهانتان را از شهر بزرگ قعر پیدا کنید. شاید مردمانی باشند که از دنیای آسمان خبر دارند اما رفتن به آنجا را ممنوع کرده باشند ا حتی شاید خودشان برای تامین منابع میروند و میدزدند و میآورند و ثروت و قدرت جمع میکنند. شاید چون دنبال آنجا باشید زندان بیوفتید و در زندان دوستانی پیدا کنید و بعد فرار کنید و ادامه مسیر هم عده ای از سرباز ها دنبالتان باشند. داستانتان از کلیشه ای بودن درنمیآید نه. اما ابزار های زیادی برای پیشرفت داستان دارید. در مسیر هم بگذارید چند تایی هیولا ببینید. بد نیستا جالب میشود. موش کور یا مار یا حتی آن آخر ها روباه یا هر موجود دیگری که لانه ای زیرزمین دارند. اصلا هم نیازی نیست وقتی به سطح زمین رسیدند نور ببینند. میتونید برای کش دادن داستان و عصبی کردن مخاطبینتون اولین قسمت هایی که روی زمین میرسند رو داخل یک غار بگذارید. چند روزی هم در غار بچرخانیدشان و عذابشان بدهید بعد تازه ببریدشان بیرون و باز هم برای چالش دار کردن داستانتان میتوانید ساعتی که از غار بیرون میروند را ساعات شب بگذارید و کلی داستان و درگیری بگذارید که پس نور در آسمان کو و منظور از نور همین یه دونه چراغ گرد بزرگ (ماه) و چند تا نقطه(ستاره) بود؟ بعد شاید دعو و بحث و درگیری بشه و یاداوری اینکه چقدر راه اومدیم و چیا کشیدیم و از این حرف ها و تا الانش هم کلی چیز فهمیدیم و ... برای درخت ها هم میتونید کاری کنید زمستان باشد و بی برگ و میوه که قشنگ پدرشان دربیاید و مخاطب را به فحش دادن مجبور کنید. حالا وقتی بخواهد صبح شود طلوع آفتاب میتواند تمام داستانتان را از این رو به آن رو کند و وق و هیجان و تعجب و احساس قدرت و امید و زیبایی و حیرت و حتی ترس و ... را به داستانتان تزریق کند. یکی پیشنهاد مریض هم برای داستانتان دارم. فارغ از ملاقات با انسان ها و ... داستانتان را تا بهار ادامه بدهید دوران زمستان را با سختی و بدبختی و شکست های زیاد همراه کنید و اگرمثل من میخواهید شخصیت های اصلی داستانتان از آن تجربه خوب نهایی بیشترین لذت را ببرند و حتی چند قطره اشک هم بریزند تمام دوستانشان را از داستان حذف کنید. بعضی را بکشید بعضی را هم دستگیر شده یا بعضی هم کسانی باشند که تنهایی برگشتن و بیخیال شدن و حتی میتونید بهترین دوستش را در آخر خیانت کار جلوه دهید و کاری کنید که دمی خودش او را بکشد. آن وقت وقتی همه جا سبز شد و دمی از پناهگاه بیرون آمد و برای اولین بار یک درخت و برگها و میوه روی آن دید تنها باشد و اشک بریزد.
راستش این داستان کلیشه ای که دیگر تمایلی به نوشتنش ندارم، یک ایده کوچک بود برای آنکه آخرش یک استعاره باشد از موهای بافته شده کسی که دوستش دارم.
موجودی که بدون نور (عشق) در تاریکی و زیرزمین زندگی میکرد و شاید حتی خیلی باهوش و موفق هم بود اما روزی یک طناب بافته شده میبیند که انتهایش معلوم نیست اما نور طلایی خورشید که از بالا روی این بافته خورده معلوم است که قرار است به زندگی اش نور بدهد.
این را اول نوشتم و دیدم خودکارم خراب شده است. پس گذاشتمش آخر. نه به عنوان یک داستان بلکه فقط به عنوان یک خاطره یا درس عبرت یا نمیدانم تکه پاره ای از یک محتوای مزخرف! اصلا نخوانیدش...
روستای کوچکی در قعر زمین
سالهای سال است که نه کسی از آنجا رفته نه کسی به آنجا سر زده؛ همه اهالی اش همان مردمان محلی اند که مدتهاست اینجا زندگی میکنند. تمام روستا پر است از دالان های پر پیچ و خم و تونل ها که از مدت ها قبل ساخته شده اند. در یکی از دالان های اطراف روستا یک خانه کوچک هست که خانه یک کوتوله کوچک است.
دمی مدتهاست که تنها زندگی میکند و یاد گرفته که چطور از پس خودش و کارهایش بربیاید. شاید علاقه زیادش به تاریخ باشد که باعث شد کمی با فاصله از روستا و مردمانش زندگی کند. همیشه در مورد سرزمین های نور میخواند. سرزمین هایی که گیاهانش به جای آنکه از سقف برویند از داخل زمین رشد میکنند. درباره رنگ ها در باره سبز بودن گیاه ها و تنوع خوراکی ها. سرزمینی که سقف نداشت.
راستش را بخواهید همین جمله بود که باعث شد از روستا کمی فاصله بگیرد. یک روز در جمع دوستانش نشسته بود که شروع کرد درباره سرزمینی که سقف ندارد تعریف کرد.
- آسمان. اسم دنیایی است که پدربزرگ هامون که قبلا اونجا رو دیدن روش گذاشتن. اونجا هیچ سقفی نیست و وقتی به بالا نگاه میکنی تا ابد هیچی نمیبینی و فقط نور میبینی. از روی زمینش گیاه رشد میکنه و روی اون گیاه ها بازم گیاه های خوشمزه تری رشد میکنه و...
مسخره اش کردند و بهش خندیدن.
یکی از روزها که در اتاقش نشسته بود و شمعش را دوباره میساخت ک کتابچه های قدیمی اش را دوباره بخواند اتفاقی لا به لای صفحات یکی از کتاب ها نقشه راه کوچکی دید. نقشه ای که راه سرزمین قعر را به سرزمین آسمان نشان میداد.
...