وقتی زمان زیادی از کاری میگذرد و ایدهها و تنوع و اشکالی که میشد آن کار را انجام داد بیشتر میشود، هر دقیقه دیرتر انجام دادنش کار را سختتر و سختتر میکند؛ انجام ندادنش هم که عذابی است برای خودش.
فکر میکنم چهار ماه شده که چیزی ننوشتم و این برای کسی که ادعا میکند نوشتن را دوست دارد مدت طولانی است.
البته دروغ نگویم یکبار تلاش کردم دوباره بنویسم. اما احتمال چون محتوایی برای نوشتن نداشتم همانطور نصفه کاره رهایش کردم.
یک روز مانده به سال هزار و چهارصد و یک و شروع قرن پانزدهم شمسی
دقیق به یاد ندارم که چند وقت از آخرین باری که شروع کردم به نوشتن و حداقل سیصد چهارصد کلمه ای نوشتم میگذرد قطعا بیشتر از دو ماه شده است. در طول این مدت هم کار خاصی نکردم؛ تمامش همان روزمرگی های همیشگی بود و کار و درس. زمانی که گذشت، ننوشتن برایم آزاردهنده بود و هربار و هرروزی که مطلب به ذهنم میآمد که درباره اش بنویسم و نمیتوانستم مشغولش شوم تمام فکر و ذهنم آشفته میشد و زمین و زمان را لعنت میکردم که چرا باید در چنین شرایطی باشم که نتوانم آنچه را در ذهن دارم بنویسم و از آن بدتر چرا نمیتوانم وقت نوشتن همان که باید را بنویسم و به قولی حق مطلب هیچوقت ادا نمیشود. اما فکرش را میکنم بخشی از همین رخداد ها خود باعث آن ایده ها و موضوعاتی بود که برای نوشتن، در سر میپروراندم. خب فرض کنید فردی باشید بدون دغدغه و مشغله و در یک اتاق تنها نشسته باشید و با هیچ کس و هیچ جا هم ارتباطی نداشته باشید و بخواهید یک صفحه بنویسید. آخر این ذهن خالی که از داخلش چیزی تراوش نمیکند. اگر در این مدت کار مفیدی کرده باشم همان کلیدواژه هایی است که برای جلوگیری از فراموش شدن ایده ها و مطالب، یادداشت میکردم. اما راستش را بخواهید به قول ادبیات یکی از دوستان، مطالب و کلمات وقتی به وقتش استفاده نشن بیات میشن! الآن هم فکر میکنم آن ایده ها و مطالبی که به صورت کلیدواژه یادداشت کرده بودم بیات شده اند وآن همه ذوقی که همان وقت داشتم و فکر میکردم چقدر مهم اند از بین رفته است. حقیقتا بخشی از همین لغات هم نتوانستند رسالت خودشان را به درستی انجام دهند و دیگر یادم نیست که مثلا فلان کلمه چه داستانی پشتش بود و میخواست چه چیز جدیدی بگوید.
همین پایان قرن وپایان سالی که بهانه نوشتن همین مطلب شد
مدت کوتاهی است که ساعت کاری بیشتری دارم و میشود گفت این ساعت کاری کمی خارج از حالت معمول است همین تفاوت باعث تجربههای جدیدی برایم شد. مطمئن نیستم این مثالی که میزنم درست باشد یا نه اما هر روز و ساعت از زندگی شما شبیه به کلیدهای پیانو است که هرکدام صدای متفاوتی ایجاد میکند و بعضی روز ها و ساعت ها اگر کاری نکنید و آن ساعت زیست خودتان را به چالش نکشید، هیچوقت هم صدای آن کلید را نمیشنوید. اصلا اگر از بعضی از کلید ها استفاده نکنید موسیقی زندگیتان ناقص میشود. حالا هر تجربه و موقعیت جدیدی را اگر ساز متفاوتی در نظر بگیرید حالا اگر شما آدمی باشید که خودتان و تواناییهایتان را به چالش بکشید، احتمالا بتوانید یک موسیقی تلفیقی جذاب برای زندگی خودتان بسازید. (پیشنهاد میکنم بدون برنامهریزی قبلی، برای فهماندن منظورتون از مثال استفاده نکنید چون احتمالا آخرهای حرفتان، خودتان هم متوجه نمیشید که داشتید چی میگفتید!)
یکی از شبها (حدود ساعت سه صبح) وقت برگشتن، با یکی از سیبها وقتی سوار اتوبوس شدیم، یادم نمیآید چطور شروع شد اما راننده اتوبوس شروع کرد به صحبت کردن با ما و احتمالا ابتدایش با از همین سوال ها که چهکار میکنید و چند ساله اید و ... شروع شده بود. نمیدانم شما به اتفاقهای ماورایی باور دارید یا نه و اصلا یک اتفاق که برایتان قابل توضیح نیست را چطور برداشت میکنید. شاید یک مقدار چاشنی مذهبی بهش بدهید و بگید کار خدا بود یا شاید از این صحبت ها که این پاسخ کائنات به فلان رفتار شما بوده و یا بگویید کاملا اتفاقی بود و آنرا یک رخداد آماری بسنجید و بگویید کاملا اتفاقی پیشآمده و شاید هم درگیری ذهنیتان برود به آن سمت و سو که شاید این اتفاق یک حرکت از پیش برنامهریزی شده است که توسط یک نهاد مخفی دولتی یا خصوصی پیادهسازی شده و برای کنترل و یا شناسایی افراد و فعالیت های سری خودشان انجام داده اند. البته فرقی هم نمیکند مهم این است که آن شب این اتفاق افتاد و البته شاید آن قدری که برایش مقدمهچینی کردم مهم نباشد.
صحبت های راننده اتوبوس آن اتفاقی است که ازش صحبت میکنم. فکرش را بکنید در برهه زمانی خاصی از زندگیتان هستید که تعدادی از مسائل ذهنتان را مشغول کرده و برای تصمیمگیری دچار تردید شدهاید و شاید هم کمی دچار ناامیدی باشید بعد ناگهان در زمان و مکانی که انتظارش را ندارید، صحبت هایی را از دهان کسی بشنوید که نه ارتباطی با شما دارد نه ارتباطی با کلمات و مفاهیمی که میزند اما این کلمات و جملات دقیقا همانهایی باشند که باید یک نفر در آن ساعت به شما میزد. نکته جالب آنکه این جملات و کلمات آنچنان دقیق پشت سر هم چیده شده باشد که انگار اگر شما سوال ها و درگیری های ذهنیتان را لیست میکردید و به دستش میدادید و میخواست به ترتیب به آنها جواب بدهد، دوباره عینا همان ها را تکرار میکرد.
چیزی که این موضوع را بیشتر غیرقابل توضیح و اعجابانگیز کرده بود، ادبیاتی بود که آن راننده اتوبوس استفاده میکرد. شما با دوستان و همصحبت هایتان یک شکل خاصی از ادبیات را پیدا میکنید. مخصوصا اگر اهل دیالوگ کردن و گفتگو درباره مسائل مختلف باشید این ادبیات، کلمهها و جملههایی را مخصوص خودتان در خودش دارد که شاید هیچ جای دیگری آن کلمات را نشنوید. حالا اگر شما بخشی از صحبتها و گپ و گفتهایتان رنگ و بوی روانکاوی بگیرد و دیالوگهایتان کمی عمق داشته باشد، این کلمان توجهتان را بیشتر جلب میکند. حالا ادبیات جناب آقای راننده اتوبوس اگر دقیقا همان باشد که شما با همصحبتی تان داشته باشید و لابهلای صحبت هایش دقیقا همان کلیدواژههایی را استفاده کند که برای شما نقطه های اصلی و هشتگهای همیشگی صحبتهایتان بوده، چطور واکنش نشان میدهید؟ راستش را بخواهید ما که از حیرت زبانمان بند آمده بود از این کلماتی که میشنیدیم و هر چند جلمه، وقتی یکی از آن کلیدواژههای اختصاصی بین خودمان را از زبانش میشنیدیم با تعجب به هم نگاه میکردیم.
صحبتهایش انگار بازپخش تمام گپوگفت هایی بود که در یکسال اخیر باهم داشتیم تا تلنگری باشد یا یادآوری باشد یا نمیدانم آزمایشی باشد برای بررسی واکنش ما یا شاید پیغامی از جایی که نمیشناسیم. آن شب یک ایستگاه هم دیرتر از اتوبوس پیاده شدیم و وقت پیاده شدن جناب راننده داستان ما را جالب تر هم کرد وقتی که چندین بار تاکید کرد که "امشب و این گفتگو ها اتفاقی نیست؛ هیچ چیز اتفاقی نیست." ما هم وقتی پیاده شدیم فقط یا باید سکوت میکردیم یا از این حیرت و هیجان فریاد میزدیم. راستش را بخواهید هر دو کار را کردیم. هم ساکت ماندیم و هم فریاد زدیم.
هنوز هم نمیدانم که آن شب چه شد. شاید تنها چیزی که فهمیدم این بود که باز هم هیچ نمیدانم. گمراهترین و نادانترین.
باز هم مینویسم. کلی کلمات بیات شده دارم!