یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

سیب های زرین

۰ دیدگاه

این نوشته به بهانه یک سیب است!

سرشار است از سربستگی و گنگی و بی‌زبانی، ابهامی از سر ناچاری و آوارگی.
راستش آنقدر قرار است پوشیده صحبت کنم که فکر می‌کنم تا همینجا کافی باشد. شاید باید رنگ نوشته را همرنگ زمینه کنم تا دیده نشود یا شاید باید این متن را به شکلی رمزنگاری‌اش کنم؛ شاید باید به شکل کد مورس تایپش کنم.

سائق

۳ دیدگاه

دقیق به یاد ندارم که چند وقت از آخرین باری که شروع کردم به نوشتن و حداقل سیصد چهارصد کلمه ای نوشتم می­گذرد قطعا بیشتر از دو ماه شده است. در طول این مدت هم کار خاصی نکردم؛ تمامش همان روزمرگی های همیشگی بود و کار و درس. زمانی که گذشت، ننوشتن برایم آزاردهنده بود و هربار و هرروزی که مطلب به ذهنم می­آمد که درباره اش بنویسم و نمیتوانستم مشغولش شوم تمام فکر و ذهنم آشفته میشد و زمین و زمان را لعنت میکردم که چرا باید در چنین شرایطی باشم که نتوانم آنچه را در ذهن دارم بنویسم و از آن بدتر چرا نمی­توانم وقت نوشتن همان که باید را بنویسم و به قولی حق مطلب هیچ­وقت ادا نمی­شود. اما فکرش را می­کنم بخشی از همین رخداد ها خود باعث آن ایده ها و موضوعاتی بود که برای نوشتن، در سر می­پروراندم. خب فرض کنید فردی باشید بدون دغدغه و مشغله و در یک اتاق تنها نشسته باشید و با هیچ کس و هیچ جا هم ارتباطی نداشته باشید و بخواهید یک صفحه بنویسید. آخر این ذهن خالی که از داخلش چیزی تراوش نمی­کند. اگر در این مدت کار مفیدی کرده باشم همان کلیدواژه هایی است که برای جلوگیری از فراموش شدن ایده ها و مطالب، یادداشت می­کردم. اما راستش را بخواهید به قول ادبیات یکی از دوستان، مطالب و کلمات وقتی به وقتش استفاده نشن بیات میشن! الآن هم فکر میکنم آن ایده ها و مطالبی که به صورت کلیدواژه یادداشت کرده بودم بیات شده اند وآن همه ذوقی که همان وقت داشتم و فکر می­کردم چقدر مهم اند از بین رفته است. حقیقتا بخشی از همین لغات هم نتوانستند رسالت خودشان را به درستی انجام دهند و دیگر یادم نیست که مثلا فلان کلمه چه داستانی پشتش بود و می­خواست چه چیز جدیدی بگوید.

هم آورد

۴ دیدگاه

در مورد دوست!
آخرش سرو تهش را با هم ، هم آوردم!

میرویم یا رفته ایم

۶ دیدگاه

اینها نه تفکراتی علمی و نه فلسفی و نه حتی ادبی است. مشتی است چرندیات که در جهت تخلیه روانی نوشته شده است و احتمالا به شما چیزی هم اضافه نخواهد کرد! نگارش و ادبیاتش هم آنچنان به هم ریخته و ناموزون است که گاه شما را به فکر فرو میبرد که "چرا دارم اینهارو میخونم؟" با این حال، همینجاست! انتهایی هم ندارد.اصلا شاید پاسخ به این پرسش که این متن چیست را اینجا پیدا کردید.
این متن در ادامه این نوشته شده...


 میخواهم درباره تکامل خودساخته بگویم و انسانیت را به عنوان آخرین مرحله تکامل بیان کنم!

وقتی درباره انسان فکر میکنم، کلمات کلیدی زیادی به ذهنم میرسه؛ کلمات و جملاتی درباره جهان عادل، درباره تکامل، درباره قوانین، درباره جنگ، درباره عشق، درباره هر بهانه ای که انسان میتونه برای بودنش بیاره.
اونقدر به هم ریخته و آشفته است که نمیدونم اولش باید چی باشه و انتهاش به کجا برسم.
اما باید از یک جایی شروع کرد دیگه!

پیوستگی سیب ها

۱ دیدگاه

چند شب پیش خانه مان مهمان داشتیم؛ خانواده بودند. فارغ از لذت هایی که انسان باید از ارتباط های اجتماعی ببرد، آنچنان به میهمانی علاقه ای ندارم. اما اینجا باید گفت که از بودن هر کدام از آن مهمان ها در این جهان، به تنهایی، خوشحالم.
یکی از سیب ها هم آن شب میهمان ما بود. و برخلاف تمام میهمانی ها و دورهمی های قبلی که همیشه از مصاحبت با وی لذت میبردم و بیش از پیش احساس بودن میکردم، این بار مهمانی آنقدر زود گذشت که اصلا زمانی نشد باهم گپی بزنیم. آخرهای شب بود که احساس کردم زمانی را از دست داده ام! یکی از سیب ها! نمیدانم؛ فکرش را هم نمیکردم که اگر یک بار در یک مهمانی  سروش هم حضور داشته باشد اما باهم گپ نزنیم، چنین حسی بهم دست بده! اما یک جور خلا را احساس کردم. یا شاید بهتر است بگویم احساس کردم چیزی را از دست دادم! بزرگی و کوچکی آن چیز مطرح نیست بلکه همان از دست دادنش است که مورد بحث است. شاید حسی شبیه به زمانی که بستنی از روی قیفش روی زمین میافتد.
درباره معرفی سیب ها قبلا تلاش های ناموفقی اینجا و اینجا داشتم.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie