یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

از جمله بی بهانگی ها

۴ دیدگاه

میلم به نوشتن چندین و چند برابر شده. قبل تر فقط تکه پاره‌هایی می‌نوشتم و نگه می‌داشتم به امید اینکه بعدتر درباره‌اش مفصل بنویسم، حالا فقط می‌نویسم به امید اینکه شاید فقط این کلمه‌ها از داخل مغزم بیرون بیاید و سرم سبک شود.

سائق

۳ دیدگاه

دقیق به یاد ندارم که چند وقت از آخرین باری که شروع کردم به نوشتن و حداقل سیصد چهارصد کلمه ای نوشتم می­گذرد قطعا بیشتر از دو ماه شده است. در طول این مدت هم کار خاصی نکردم؛ تمامش همان روزمرگی های همیشگی بود و کار و درس. زمانی که گذشت، ننوشتن برایم آزاردهنده بود و هربار و هرروزی که مطلب به ذهنم می­آمد که درباره اش بنویسم و نمیتوانستم مشغولش شوم تمام فکر و ذهنم آشفته میشد و زمین و زمان را لعنت میکردم که چرا باید در چنین شرایطی باشم که نتوانم آنچه را در ذهن دارم بنویسم و از آن بدتر چرا نمی­توانم وقت نوشتن همان که باید را بنویسم و به قولی حق مطلب هیچ­وقت ادا نمی­شود. اما فکرش را می­کنم بخشی از همین رخداد ها خود باعث آن ایده ها و موضوعاتی بود که برای نوشتن، در سر می­پروراندم. خب فرض کنید فردی باشید بدون دغدغه و مشغله و در یک اتاق تنها نشسته باشید و با هیچ کس و هیچ جا هم ارتباطی نداشته باشید و بخواهید یک صفحه بنویسید. آخر این ذهن خالی که از داخلش چیزی تراوش نمی­کند. اگر در این مدت کار مفیدی کرده باشم همان کلیدواژه هایی است که برای جلوگیری از فراموش شدن ایده ها و مطالب، یادداشت می­کردم. اما راستش را بخواهید به قول ادبیات یکی از دوستان، مطالب و کلمات وقتی به وقتش استفاده نشن بیات میشن! الآن هم فکر میکنم آن ایده ها و مطالبی که به صورت کلیدواژه یادداشت کرده بودم بیات شده اند وآن همه ذوقی که همان وقت داشتم و فکر می­کردم چقدر مهم اند از بین رفته است. حقیقتا بخشی از همین لغات هم نتوانستند رسالت خودشان را به درستی انجام دهند و دیگر یادم نیست که مثلا فلان کلمه چه داستانی پشتش بود و می­خواست چه چیز جدیدی بگوید.

قطار شوالیه

۶ دیدگاه

سیزدهم آبان 1340
آن شب اتفاقی افتاد تا اتفاقی نیوفتد.

- ممکن است این داستان واقعی باشد.

جوک بی معنی

۵ دیدگاه

همانطور که جوک ها بی معنی میشن وقتی نفهمیممشون، زندگی هم بی معنی میشه وقتی نفهمیمش.

در جهت زندگی

۲ دیدگاه

پایان تمام رخداد هاى شیرین که در زندگی از آنها بهره نبردیم هرروز قابل لمس و مشاهده است و زندگی در مسیری که پایان آن از پیش مشخصا پرتگاه است میطلبد که در طول این مسیر برای خود وسیله ای برای صعود کردن و پریدن از لبه آن پرتگاه فراهم آوریم تا شور پریدن از لبه زندگی را که غالبا انسان ها خود را از این لذت محروم میکنند را لمس کنیم.
از این رو لذت بردن از مسیر پیش رو و مناظر مختلف آن راه حلی برای سعادت و خشنودی است. گاه مناظری سرسبز و درختان پربار و صدای نغمه پرندگان و آب روانی که لابه لای سنگ ها و درختان مسیر خود را به موازات مسیر ما طی میکند اما گاه این رود کوچک انقدر باریک و کم آب میشود که دیگر نمیتوان از آن لذت برد و باید خُلقیات خود را با طبیعت جدید پیرامون خود تغیر دهیم تا بتوانیم با ارامش زندگی کنیم از این رو از این کویر بی آب و علف که هیچ پرنده ای جز شکارچیان و لاشخوران اینجا زندگی نمی کنند باید از همان خصیصه اصلی آنها لذت برد یعنی صبر و قدرت. بدین شکل که برای بقا باید سخت تر تلاش کرد و فرصت هارا غنیمت شمرد.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie