یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

ماجرای اسب و گاو

۰ دیدگاه

همیشه در زندگی مانند اسبی باش که می‌دود نه گاوی که می‌جود!

قرار بود هرکدام، یک جمله یادگاری بنویسیم و روی دیوار مغازه آویزان کنیم. شما فردی را با وزن بالا، شلخته و شوخ‌طبع را تصور کنید؛ حالا به همین ها کمی چاشنی خودابله‌نمایی هم بیافزایید. یعنی کسی که علی‌رغم هوش بالا، خودش را گیج نشان می‌دهد. جمله‌ای که نوشت همین بود.
در عین مسخرگی و شوخی بودنش، اما معنایی هم دارد؛ یا شاید بشود برایش معانی مختلفی ساخت.
می‌شود این جمله را اینطور برداشت کرد که همیشه برای پیشرفت تلاش کن و از تنبلی و بیکاری دوری کن. شاید بشود دویدن اسب را به آزادی و رها بودن تشبیه کرد. مراتع سرسبزی را تصور کنید با خورشیدی که تا نیمه پشت تپه ها فرو رفته و گله اسب‌های وحشی که در حال دویدن هستند و نور سرخ خورشید از پشت یال‌های سفیدشان که در باد می‌رقصد، دیده می‌شود.
از این صحنه ها که داخل فیلم ها احتمالا دیده اید. همینطور که این صحنه را می‌بینید صدایی شبیه به صدای خسرو شکیبایی را هم در نظر بیارید که این جمله را با آرامش بخواند.

شاید بشود یک داستان آموزنده شبیه داستان لاک‌پشت و خرگوش از داخلش بیرون کشید.
 

فعلا بی‌حوصله‌ام شاید بعدا درباره‌اش نوشتیم!

ادای سیر و سلوک

۲ دیدگاه

دو سه ماهی از وقتی که از سفر برگشتم و می‌خواستم چیزی شبیه به سفرنامه بنویسم می‌گذرد. این مدت همانطور که قبل تر گفتم، حال دل‌ها خوب نبود نه برای نوشتن نه برای خواندن. آنهم چنین سفرنامه ای! شاید وقتی دیگر بهتر میشد نوشت اما هرچه از روزها می‌گذرد، حال و هوایی که باید از سفر در من می‌ماند تا بنویسم کمتر و کمتر می‌شود. پس همین باشد یادگاری از سفر.

ایرادهای نوشتاری و املایی و ادبی و ده ها مشکل که می‌تواند یک نوشته داشته باشد و این احتمالا دارد را ببخشید! 

نادان بین

۱ دیدگاه

همه این‌ها شاید بود و احتمالاتی که جوانی کم‌فهم و کم‌دان از زاویه‌ای نادیده درباره مسئله‌ای ناشناخته، تنها برای از سر باز کردن همتی جمعی برای بیان آنچه هیچ‌کس کامل نمی‌داند، نوشته شد. کسی تا به حال حرف آخر را نزده و من هم در جایگاهی نیستم که حرف آخر را بزنم. اما هرجور گفتمان و بحث را می‌پذیرم و هنوز کلی حرف و خاطره ناگفته مانده...

همین مطلب را بعد از چند ماه ننوشتن، نوشتم و حالا بعد از یک ماه منتشرش می‌کنم.
 

نفر دوم

۰ دیدگاه

نشسته بودیم روی نیمکت و داشتیم به گربه ای که یک تکه سوسیس را میخورد نگاه میکردیم.
همینطور که حواسش به گربه بود گفت:
من همیشه نفر دوم بودم
نفر دوم را هم دوست دارم
بهتر از نفر اول است
نفر اول باید یک جذابیت و کاریزمای مخصوص خودش را داشته باشد و در مرکز توجه باشد
نفر دوم اما تقریبا همان کار را میکند شاید یه کم کمتر شاید هم توانایی هاش کمتر نباشه اما حالا بر حسب اتفاق دوم شده باشه
نفر دوم را نمیبینند ولی او کارش را میکند.
به علاوه، نفر اول همیشه تنها نگرانی اش دوم شدن است. یعنی تنها نگرانی اش نفر دوم است. احتمالا همیشه این احساس را داشته باشد که تنها فرد خطرناک برای موقعیتش همان نفر دوم است. تازه بیشتر از نفر اول که چیزی برای به دست آوردن ندارد. فقط باید تلاش کند همان که هست بماند و میوفته توی مرداب اول بودن.

سائق

۳ دیدگاه

دقیق به یاد ندارم که چند وقت از آخرین باری که شروع کردم به نوشتن و حداقل سیصد چهارصد کلمه ای نوشتم می­گذرد قطعا بیشتر از دو ماه شده است. در طول این مدت هم کار خاصی نکردم؛ تمامش همان روزمرگی های همیشگی بود و کار و درس. زمانی که گذشت، ننوشتن برایم آزاردهنده بود و هربار و هرروزی که مطلب به ذهنم می­آمد که درباره اش بنویسم و نمیتوانستم مشغولش شوم تمام فکر و ذهنم آشفته میشد و زمین و زمان را لعنت میکردم که چرا باید در چنین شرایطی باشم که نتوانم آنچه را در ذهن دارم بنویسم و از آن بدتر چرا نمی­توانم وقت نوشتن همان که باید را بنویسم و به قولی حق مطلب هیچ­وقت ادا نمی­شود. اما فکرش را می­کنم بخشی از همین رخداد ها خود باعث آن ایده ها و موضوعاتی بود که برای نوشتن، در سر می­پروراندم. خب فرض کنید فردی باشید بدون دغدغه و مشغله و در یک اتاق تنها نشسته باشید و با هیچ کس و هیچ جا هم ارتباطی نداشته باشید و بخواهید یک صفحه بنویسید. آخر این ذهن خالی که از داخلش چیزی تراوش نمی­کند. اگر در این مدت کار مفیدی کرده باشم همان کلیدواژه هایی است که برای جلوگیری از فراموش شدن ایده ها و مطالب، یادداشت می­کردم. اما راستش را بخواهید به قول ادبیات یکی از دوستان، مطالب و کلمات وقتی به وقتش استفاده نشن بیات میشن! الآن هم فکر میکنم آن ایده ها و مطالبی که به صورت کلیدواژه یادداشت کرده بودم بیات شده اند وآن همه ذوقی که همان وقت داشتم و فکر می­کردم چقدر مهم اند از بین رفته است. حقیقتا بخشی از همین لغات هم نتوانستند رسالت خودشان را به درستی انجام دهند و دیگر یادم نیست که مثلا فلان کلمه چه داستانی پشتش بود و می­خواست چه چیز جدیدی بگوید.

مرحله بعد، مجازی

۳ دیدگاه

فکر میکنم تقریبا همه دانشجوهای هم دوره خودم با من هم نظر باشند که هرچه درس به نظر کم اهمیت تر و غیر مرتبط تر با رشته تحصیلی باشد، اساتیدش آن را جدی تر میگیرند و چند برابر دروس تخصصی، کار و تحقیق و بحث و جدل برایتان میسازند.
این ترم آخری یک از درس های معارف به تنهایی به اندازه سه تا از دروس تخصصی امان از ما کار خواست. از اینها که بگذریم همان استاد از ما خواست تا چند خطی درباره تجربه آموزش مجازی بنویسیم. من هم گفتم "حالا چهار پنج خطی مینویسم دیگه کاری نداره که!"

ناموجود

۳ دیدگاه

تا به حال ازخودتان پپرسیده اید که نظرتان راجع به اعدام چیست؟ اگر اینکار را نکرده اید حتما انجامش بدهید. آخر خیلی سوال ها هست که باید از خودتان بپرسید و تکلیف خودتان را در موقعیت های مختلف مشخص کنید؛ و چه بهتر که اینکار را قبل از اینکه چیزی رخ بدهد انجامش داده باشید و برنامه تان را برایش بدانید. آنوقت دیگر در گیر و دار هیجان های آن لحظه گیر نمیکنید و میتوانید مطمئن باشید که روزی، جایی در آرامش نشسته بودید و به این قضیه منطقی فکر کرده اید پس بهتر است همان تصمیمی را بگیرید که به دور از اضطراب و هیجان گرفته بودید. آخر از پشت قطره های اشک نمیشود خوب دید.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie