یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

نادان بین

مقدمه‌چینی‌های نه چندان بی‌ربط

برای یک علاقمند به نوشتن، سه ماه ننوشتن شاید کم از به کما رفتن نداشته باشد. بعد از سه ماه به کما رفتن این دفترچه، بهانه‌ای برای نوشتن می‌خواستم تا به دنیا برگردم. البته نه اینکه موضوع و بهانه‌ای نبوده. موضوع بوده اما مشغله و تنبلی هم کنارش بوده.

همین چند هفته پیش سفری رفته بودم که دوست داشتم این مدت را با نوشتن یک سفرنامه جبرانش کنم. بعد از برگشتن از سفر و برگشتن به روزمره‌های پیش از سفر وقتی داشتم به نوشتن سفرنامه فکر می‌کردم، اتفاقات اخیر نمی‌گذاشت که از چیز دیگری صحبت کنم. اصلا انگار اول نه موضوعی برای نوشتن بلکه فقط بهانه ای برای شروع کردن نوشتن لازم داشتم. راستش را بخواهید دست و دلم به نوشتن سفرنامه نمی‌رود. باشد برای وقتی که حالمان بهتر بود هم حالی برای نوشتن و هم حالی برای خواندن شاید هم ترس از قضاوت باشد که نمی‌گذارد بنویسیم و وسط حرف بزرگترها بپرم! (وسط حرف بزرگتر ها پریدن را از یکی از همین مطالبی در وبلاگ خواندم وام گرفتم اما متاسفانه آن مطلب را گم کردم.)

امروز که بعد از مدت‌ها وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردم را می‌خواندم دیدم که بعضی‌هاشان به نوشتنشان در وبلاگ پایان دادند و بعضی هم آخرین نوشته‌اشان برای بیش از یک ماه پیش بود. بین آنها که هنوز به نوشتن در وبلاگ پایبند بودند هم یکی در میان می‌دیدم که یا در مورد اتفاقات اخیر نوشته بودند یا حداقل اشاره‌ای کرده بودند تا از سر خودشان باز کنند. این را گفتم چون فکر می‌کنم حرف نزدن از وقایع مهمی که اطرافمان اتفاق می‌افتد و سانسور کردن و نادیده گرفتنشان آنها را حل نمی‌کند بلکه تبدیل به خشم و دردهایی می‌شوند که سرکوبشان کردیم و وقت دیگر از جای دیگر‌ بدتر سر باز می‌کنند.

حکایت و روایت

همیشه وقتی مسئله‌ای پیش می‌آید پیشنهاد اولم آن است که بگردیم و چند سوال درست برای پرسیدن پیدا کنیم تا  وقتی جواب این سوال‌ها را پیدا کردیم، بدانیم که به نتیجه‌ای که به دنبالش بودیم رسیده‌ایم. یکی از بهترین سوال‌ها معمولا این است. مشکل چیست؟ اگر بتوانید مشکل را دقیق پیدا کنید، احتمال اینکه بتوانید خودتان را از آن شرایط خارج کنید بیشتر می‌شود. سوال بعدی که باید بپرسید این است که چه می‌خواهید؟ وقتی بدانید چه می‌خواهید و انتظار چه چیزی را دارید، احتمالا می‌فهمید که چطور باید به دستش بیاورید.هاابی

اعتراض‌های (به قول بعضی اغتشاش‌) این چند روز بابت مرگ مهسا امینی دختر جوانی بود که به خاطر نوع پوششی که داشت توسط نیروهای گشت ارشاد اسلامی ج.ا بازداشت شد. قریب به اتفاق همه مردم این باور را دارند که علت مرگ مهسا برخورد فیزیکی و ضرب و شتم از طرف مامورین بوده و همین باعث خشم عمومی مردم شده است. نه می‌خواهم این داستان را رد کنم نه می‌خواهم تائیدش کنم فقط می‌خواهم بگویم که اصلا موضوع مهسا نیست و اصلا مهم نیست که یکی از مامورها هنگام دستگیری با باتوم به سر مهسا زده است یا نه و اصلا مهم نیست که مهسا از قبل یک بیماری داشته که این اتفاق برایش افتاده یا نه. تنها چیز مهم این است که ما پیش از این بارها و بارها با چشمان خودمان رفتار نیروهای گشت ارشاد را با دخترانمان دیده‌ایم. بارها و بارها اعمال زور آنها را چشیده‌ایم و شاید ده‌ها بار وقتی ویدئوی یکی از این دستگیری‌ها را دیدیم دندان به هم فشرده و زیر لب چندتایی هم فحش داده‌ایم.
در واقع مهسا امینی بهانه ایست برای اعتراض به سالها فشار و ظلم و منطق یکرفه که از طرف سیاست‌های جمهوری اسلامی به ما اعمال شده است. بهانه ایست برای اعتراض به نوع پوششی که دیگری برای ما پسندیده و ما آنرا دوست نداریم.
اما راستش را بخواهید حتی موضوع اصلی این هم نیست. اصلا موضوع فقط حجاب اجباری نیست؛ موضوع سبک زندگی اجباری است.

حالا اما به مهسا خیلی های دیگر اضافه شده‌اند و تعداد کسانی که باید برایشان سوگواری کنیم بیشتر از قبل شده و فقط این چند ماه نیست که درد دارد؛ درگیری های امروز، خاطرات سالهای هشتادوهشت و نودوشش و نودوهشت و... را هم زنده می‌کند. حتی قبل تر از آن و دهه شصت و حتی پیش از آن در دهه پنجاه... اینها همه یادگار است یادگاری هایی از تاریخ کشورم که در حافظه همه‌مان می‌ماند و سالها بعد وقتی دیگر بوی گاز اشک‌اور در خیابان نود، درباره‌اش در کتاب ها می‌خوانند و قضاوت می‌کنند و شاید به بعضی کارهامان هم بخندند و برای بعضی چیزها هم اشک بریزند. نمی‌دانم ما کجای این تاریخ ایستادیم اما امروز هم خاطرات سال‌ها قبل را، خیلی قبل تر از اینها وقتی روس ها و انگلیس ها در خاک این کشور قلدری می‌کردند را می‌خوانم و نمی‌دانم چه چیز درست است و چه چیز غلط.

حکایت ما حکایت یک خانواده پدرسالار است که دختربچه‌اش تا پیش از نوجوانی خبر از چیزی ندارد و پدرش برایش قدرتمندترین آدم روی زمین است اما کمی بعدتر وقتی دنیای بیرون را دید و دلش چیزهایی خواست که پدرش اجازه نمی‌داد، روبروی پدرش می‌ایستد و به تمام محدودیت‌ها و نه‌های پدرش اعتراض می‌کند. پدرش هم پیش از اینکه صدای دخترش را بشنود، فقط به این خاطر که عادت نداشته دخترش را روبرویش ببیند، با یک سیلی تمام آن هیکل ظریف دخترانه را به گوشه‌ای می‌اندازد و در حالی که انگشت اشاره‌اش را روبروی صورت ناندادخترک مضطرب گرفته می‌گوید دیگر نبینم تو روی من بایستی‌ها! دخترک هم مدتی مخفیانه کارهایی که دلش می‌خواست را می‌کرد. گاهی رژ  لب می‌زد و بیرون می‌رفت گاهی خط چشم می‌کشید شاید هم بعضی وقت‌ها هم بدون اجازه پدرش از خانه بیرون می‌رفت و با ترس و لرز پیش از اینکه پدرش به خانه برگردد به خانه برمی‌گشت. به مرور زمان گهگاهی پدرش می‌فهمید و با کتک و فحش و دعوا تلافی می‌کرد. اما هربار دخترک بیشتر ترسش می‌ریخت و بعد از مدتی هم دیگر دعواهای پدرش به دلیل کارهایی که او می‌کرد نبود بلکه فقط به خاطر نافرمانی بود. دیگر موضوع نافرمانی مهم نبود فقط مهم آن بود که دخترک می‌گفت نه و پدر می‌گفت باید. همیشه که اینطور نماند. بالاخره روزی یا باید دخترک می‌رفت یا پدر. کمی هم که گذشت، هم توان دختر بیشتر شده بود و هم سیلی‌های پدر دیگر آن زور قدیم را نداشت...

حالا امروز بعد از چند دهه تعداد بیشتری از مردم روبروی سیلی‌ها ایستاده‌اند و آماده اند تا سیلی بخورند تا ببینند زور این سیلی چقدر است. این‌ها که امروز توی خیابان‌های شهر روسری آتش می‌زنند و شعار می‌دهند و بازداشت می‌شوند، فقط گونه های این دختر جوانند که سیلی می‌خورد. هنوز در وجود این دختر جوان ترس آن سیلی‌های قبلی هست. وقتی دست‌های دخترک جرات کنند و جلوی سیلی پدر را بگیرند، آن وقت پدر چه کار می‌کند؟

کجا ایستاده‌ایم؟

مهم است که وقت یک بحث و جدل جای خودمان را در آن بدانیم. حداقل خودمان باید بدانیم که کجای این داستان ایستاده‌ایم و نقشمان چیست. معمولا اتفاقات و اینطور درگیری‌ها شبیه به یک دوئل دو نفره نیست که مثلا شما یک سمت بایستید و آن‌طرف هم دشمنتان باشد که اگر شما دیر بجنبید او کارتان را بسازد. بیشتر شبیه به یک صفحه شطرنج است که پر است از مهره‌های با نقش های متفاوت که هر کدام توانایی برهم زدن و عوض کردن آخر بازی را دارد و البته این نزاع فقط روی صفحه شطرنج نیست که اتفاق می‌افتد بلکه کسانی که پشت میز شطرنج نشسته اند و مهره ها را تکان می‌دهند را هم نباید فراموش کنید و البته کسانی که بالای سرشان ایستاده‌اند و به آنها مشاوره می‌دهند و عده‌ای هم کمی عقب تر ایستاده‌اند و سر برد یکی غمار کرده‌اند. صدای تیک تیک دکمه ساعت بازی را توی سرتان داشته باشید و حالا حسابش را بکنید این بازی شطرنج وسط یک پارک شلوغ برگزار شده باشد و اطراف هم پر از سروصدا و حواس‌پرتی و خطرات مختلف برای صفحه شطرنج باشد. از صدای توپ بازی و هیاهوی بچه ها گرفته تا پرنده هایی که روی درخت بالای سرتان قارقار می‌کنند. اگر جای خودتان را پیدا نکنید نمی‌توانید بفهمید که واقعا چه چیزی می‌خواهید و چه چیز به نفعتان است.

عده‌ای درگیری ذهنی‌شان این است که فقط شال از سرشان بردارند اما هیچوقت به همین جا ختم نمی‌شود چون وقتی کمی با این زخم روی پوست ور برید می‌بینید که تازه کندن لخته خون روی آن لذت بیشتری دارد. بعضی هم می‌خواهند این حکومت را کامل برکنار کنند و یکی دیگر به جایش بگذارند. بعضی توی خیابان شعار می‌دهند بعضی در شبکه های مجازی بعضی هم اخبار و رسانه دارند و تبلیغات مهره های بعدی را می‌کنند و بعضی هم هرچه نفرت و درد را که قبلا داشته اند را هر طور شده می‌خواهند امروز تخلیه کنند. یک عده را هم یادمان نرود که اصلا نمی‌دانند چه خبر است و فقط توی خیابان می‌آیند تا سرگرم شوند.‌آیند یبا

شاید بشود مهره‌ها و نقش هایی که امروز در بین بازی هستند را طبقه بندی کرد و به وقایع از زاویه دیگری نگاه کرد.

همه این‌ها شاید بود و احتمالاتی که جوانی کم‌فهم و کم‌دان از زاویه‌ای نادیده درباره مسئله‌ای ناشناخته، تنها برای از سر باز کردن همتی جمعی برای بیان آنچه هیچ‌کس کامل نمی‌داند، نوشته شد. کسی تا به حال حرف آخر را نزده و من هم در جایگاهی نیستم که حرف آخر را بزنم. اما هرجور گفتمان و بحث را می‌پذیرم و هنوز کلی حرف و خاطره ناگفته مانده...

Haa Med
۲۴ آذر ۲۲:۳۷
نه شما میخواید لخت بشید...

پاسخ :

اونم میشه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie