
دو سه ماهی از وقتی که از سفر برگشتم و میخواستم چیزی شبیه به سفرنامه بنویسم میگذرد. این مدت همانطور که قبل تر گفتم، حال دلها خوب نبود نه برای نوشتن نه برای خواندن. آنهم چنین سفرنامه ای! شاید وقتی دیگر بهتر میشد نوشت اما هرچه از روزها میگذرد، حال و هوایی که باید از سفر در من میماند تا بنویسم کمتر و کمتر میشود. پس همین باشد یادگاری از سفر.
ایرادهای نوشتاری و املایی و ادبی و ده ها مشکل که میتواند یک نوشته داشته باشد و این احتمالا دارد را ببخشید!
من اصلا آدم مذهبی نیستم در واقع اصلا معنوی هم نیستم؛ حتی میتونم گاهی اوقات بگم کاملا مادیگرام و تمام رخدادها را با یک عامل موجود که بشود دربارهاش واقعا حرف زد تعریف میکنم. حالا بیایید و بنشینید ببینیم چه شد که من رفتم کربلا!
مانور ثبتنام
اواسط مرداد ماه بود یکی از روزهای هفته که خانه بودم و روز استراحتم بود وقتی پای کامپیوتر نشسته بودم و داشتم سایتهای مختلف و اخبار و وبلاگها را میخواندم خبری درباره سامانه سماح و نحوه ثبتنام زائرین کربلا برای راهپیمایی اربعین را دیدم. از روی کنجکاوی فقط برای اینکه ببینم سامانهاشان را چطور طراحی کردهاند و آیا برای ثبتنام پولی دریافت میکنند یا نه وارد سایت شدم و نمیدانم چرا اما همینطور که داشتم لینکها و توضیحات داخل سایت را نگاه میاندختم یه ثبتنام بیخودی هم کردم که با مراحلش آشنا باشم. مراحل ثبتنام را گذراندم و به تاریخ شانزده آذر ماه این پیغام را نمایش داد:
زائر گرامی، پیش ثبت نام شما با موفقیت ثبت گردید.
نکات مهم:
یک. در این مرحله صرفا پیش ثبت نام شما انجام شده است و این ثبت نام به منزله ثبت نام قطعی نمی باشد.
دو. پیش ثبت نام از متقاضیان هیچگونه تعهدی برای سازمان حج و زیارت مبنی بر اعزام نخواهد داشت و متعاقبا اطلاعرسانی برای ثبت نام قطعی انجام خواهد شد.
سه. نکات و موارد مهم از طریق شماره تلفن همراه ثبت شده در سامانه اطلاع رسانی خواهد شد.
چهار. طبق مصوبه ستاد مرکزی اربعین تزریق حداقل دو دوز واکسن کرونا از شرایط تشرف میباشد؛ بدیهی است از ثبت نام قطعی متقاضیانی که حداقل دو دوز واکسن را تزریق ننموده باشند، جلوگیری می گردد. لذا از هم اکنون نسبت به تکمیل مراحل واکسیناسیون اقدام گردد.
پنج. داشتن گذرنامه با حداقل شش ماه اعتبار از تاریخ اعزام الزامی است؛ در صورت لزوم نسبت به دریافت گذرنامه جدید اقدام گردد.
طبق پیامی که داد، در اولین جمله، من یک زائر هستم (!) که پیشثبتنامم برای راهپیمایی اربعین و زیارت کربلا انجام شده است. در ادامه میبینیم که حتی سازمان حج و زیارت هم کامل باورش نمیشد که من قرار است که به کربلا بروم و هیچگونه تعهدی نسبت به اعزام من نداشت!
واکسن را هم که چند ماه قبل تر هر دو دوز را زده بودم. اولی را سینوفارم زدم و دومی را هم به یاد چهگوارا، پاستوکووک زدم. البته در انتخاب نوع واکسن آنچنان دقتی نداشتم و صرفا همینطور که وارد سایت سماح شدم که ببینم چهخبره، وارد محل واکسیناسیون شدم و واکسن هم زدم. (فکر کنم همینطوری وارد این دنیا هم شده باشم! مثلا داشتم رد میشدم ناگهان چشمم به این سمت افتاد و گفتم برم ببینم چه خبره! اومدم و اینجا گیر کردم.)
رسیدیم به مورد پنجم یعنی داشتن گذرنامه؛ من که سفر خارجی نرفتم و نمیدانستم فرایند دریافت گذرنامه چطور است و کجا باید برم و اصلا هزینههاش چقدره و میدن یا نمیدن؟ مقطع کارشناسی ام هم هشت ماهی بود که تمام شده بود و با وجود گذراندن همه واحدهای مربوطه، هنوز برای فارغ التحصیلی اقدام نکرده بودم. (راستش را بخواهید الان هم که یک سال گذشته، هنوز اقدام نکردم!) از همین بابت برایم سوال شد که الان وضعیت نظاموظیفه ام چطور است. همین شد که وارد سایت نظاموظیفه شدم تا وضعیت خودم را چک کنم. لا به لای اطلاعات و خدماتی که سایت میداد، گزینه درخواست گذرنامه و درخواست خروج از کشور را دیدم و فکر کنم تا اینجا دیگر همه بدانید بعدش چه اتفاقی افتاد! بله درخواست خروج از کشورم را ثبت کردم.
علت سفر: زیارتی، مقصد: عراق، از تاریخ: هشتم شهریور، تا تاریخ: بیست و پنجم شهریور
وضعیت: آماده انتقال به سازمان وظیفه عمومی
راستش را بخواهید من حتی نمیدانستم برای سفر اربعین، از چه تاریخی شروع به حرکت میکنند و چقدر طول میکشد و چه تاریخی باید کجا. چیزی که جالبه اینه که فاصله ثبتنامم در سامانه سماح با درخواست خروج از کشورم در سایت نظام وظیفه فقط یک ساعت و ده دقیقه است.
خلاصه اینها گذشت و من رفتم سراغ کار و بار خودم و نهار خوردم و فیلمی دیدم و به روزمرههای زندگی پرداختم و گذشت و گذشت تا فردا صبح که من کاملا فراموش کرده بودم که دیروز چکار کرده بودم.
صبح فکر میکنم حدود ساعت یازده بود که پیامی با این محتوا برایم آمد:
درخواست شما برای خروج از کشور و دریافت گذرنامه به سازمان نظاموظیفه ارسال و پذیرفته شد. برای پیگیری و دریافت و ادامه مراحل ثبت نام به دفاتر پیشخوان مراجعه فرمایید و از این حرفها.
ولنگاری پیشخوان و مدارک
من کاملا فراموش کرده بودم اما به محض اینکه این پیام را خواندم با خودم گفتم احتمالا دارم میرم کربلا. همین هم شد. از فردایش مشغول شدم. برای دریافت گذرنامه به دفاتر پیشخوان رفتم. راستش بار اول سمت محل کارم یک دفتر پیشخوان رفتم و دیدم شلوغ بود و برگشتم و رفتم سرکار بار دوم دو روز بعد بود که نزدیک خانه به یکی از دفاتر پیشخوان سر زدم و باز هم دیدم که شلوغ بود باز هم بیخیال شدم. فردایش دوباره به دفتر رفتم و دیدم که شلوغ تر از روزهای قبل است و هیچکس هم پاسخگو نیست. وارد سایت شدم و فرم ها را پیدا کردم و خوشحال از اینکه فرم ها را خودم در خانه با ارامش پر میکنم و آنجا دیگر معطل نمیشوم و فقط فرم را میدهم و برمیگردم، نشستم و فرم ها را پرینت گرفتم و پر کردم و فردا دوباره مراجعه کردم و تازه فهمیدم که نوبتدهی در دفتر به خاطر حجم بالای درخواست ها از روز قبل (در واقع شب قبل) انجام میشه و طبیعی است که دست از پا درازتر برگشتم و رفتم سرکارم. نوبت دهی به این شکل بود که روی در دفتر پیشخوان یک کاغذ سفید میچسباندند و افراد اسامی خودشان را به ترتیب روی کاغذ مینوشتند و میرفتند خانه تا فردا صبح که میآمدندو طبق همان لیست نوبت دهی، کارها را انجام میدادند.
من معمولا شب ها تا ساعت دو و نیم سر کار بودم و از این بابت برایم بد نبود، وقت برگشتن از سرکار رفتم جلوی دفتر پیشخوان و بله لیست کاغذی را دیدم و یک خودکار از جیبم دراوردم و روی کاغذی که به دیوار چسبیده بودم اسمم را نوشتم، شماره پنجاه و هشت. خوشحال از اینکه فردا روز استراحتم است و نوبتم را گرفتم رفتم خانه و با این فکر که تا نوبت من بشود احتمالا ظهر شده، تا ساعت ده خوابیدم و ساعت و ده و نیم دفتر پیشخوان بودم و بله تازه فهمیدم که بیشتر از چهل نفر در روز نمیتونن ثبت کنن و نفرات بعد از چهل احتمالا میوفتن برای روز بعد.
دروغ چرا تقریبا کاملا بیخیال شدم و رفتم خانه. از این روز نزدیک به یک هفته گذشت و فقط به این خاطر که احساس میکردم یک چیزی را میخواستم و نتوانستم به دست بیارم، از لجبازی وقت برگشتن از سر کار، دوباره رفتم دفتر پیشخوان و اینبار دیدم که یک مرد حدود پنجاه ساله جلوی در، روی زمین نشسته و موتور قراضه اش را کنار در پارک کرده؛ یک نگاهی به در انداختم و کاغذی ندیدم. مرد گفت برای نوبت نوشتن اومدی؟ گفتم آره و یک کاغذ از جیبش دراورد و اسمم را پرسید و نوشت. شماره چند بودم؟ شماره سی و نه! خوشحال و سرخوش و با یک مجموعه تفکرات معنوی-ماورایی که آی ببین چطور شد و عزمی که داشتم چطوری خودش رو نشون داد و اینجور فکر ها رفتم خانه و فردا صبح زود حدود نیم ساعت قبل از شروع ساعت اداری و وقتی هنوز در دفتر باز نشده بود رفتم دم دفتر و در کمال تعجب دیدم که جمعیت قابل توجهی پشت در منتظر بودند و از آن بدتر وقتی نزدیک تر شدم، دیدم که این جمعیت فقط نیاستاده اند بلکه در تکاپو برای نوشتن اسم و بعضی ها درگیر بحث و جدل هستند. یک نفر یک کاغذ دستش بود و این طرف و آن طرف میرفت و چند نفری هم دنبالش میرفتند و اسمشان را بلند بلند میگفتند تا شاید یک نفر زودتر اسم آنها را بنویسد. آن بنده خدا هم دو سه تایی را مینوشت و بعد یک جا میایستاد و میگفت من مینویسم اما اینها بیشتر از چهل پنجاه نفر را نمیرسند انجام بدهند. آنطرف تر هم چند نفری غرغر میکردند و میگفتند که لیست قبلی چه شد و من نوبتم مثلا شماره ده بود اما الان شده است شصت. خلاصه دو گروه شده بودند، آنها که از شب تا سحر اسم نوشته بودند و گروهی که یک ساعت اخیر را جلوی در آمده بودند و نشسته بودند منتظر. جالب آنکه در همین فاصله، آن مرد میانسالی که تمام سحر جلوی در نشسته بود، یک نیم ساعتی رفته بود خانه تا فقط گلاب به روتون دستی به آب برسونه!
گذشت و کارمندهای دفتر رسیدند و در را که باز کردند جدل بین جمعیت بالا گرفت و این وسط یک نفر جوانتر و کلهشق تر صدایش را انداخت توی گلو و جلوی در ایستاد و گفت من نمیذارم این لیست جدید رو بدید و باید همون لیست قبلی را پیدا کنید و بیارید. همینطور من نمیذارم، من نمیذارم گویان و بحث کنان پله های دفتر را بالا میرفتند و به سالن دفتر که رسیدند جلوی در اتاق اصلی ایستاد و قلدر بازی اش را ادامه داد.
مردم درگیر همین بحث ها و کشمکش ها بودند که یک گوشه ای ایستاده بودم داشتم نگاه میکردم که تازه فهمیدم گروه سومی هم این وسط هستند! کسانی که دیروز فرم گرفته بودند و کارهایشان نصفه نیمه انجام شده بود امروز آمده بودند وقرار بود اولین نفرات همان ها باشند و کار آنها انجام شود.
یکی از کارمندان با پلیس تماس گرفت و یک نفر مامور آمد تا مثلا فضا را آرام کند. من هم گوشه سالن ایستاده بودم و داشتم به این فکر میکردم که چرا نباید یک سامانه آنلاین برای نوبت دهی طراحی میکردند تا اینهمه دردسر و شلوغی نداشته باشند. همین فکرها را میکردم که گفتم حالا شاید سامانه ای هم باشد! دست به گوشی شدم و چند جستجو کردم که بله! دیدم چنین سامانه ای هست و چند دفتر پیشخوان داخل شهر به صورت آنلاین نوبت دهی میکنند. همان گوشه که ایستاده بودم و داشتم به سر و صدای جمعیت داخل سالن که سر نوبت دعوا میکردند گوش میدادم، نوبتم را در یکی از دفاتر پیشخوان به صورت آنلاین برای سه روز بعد ثبت کردم و به چند نفری که نزدیکم ایستاده بودند گفتم بروند داخل فلان سایت و نوبتشان را آنلاین بگیرند و خیال خودشان را راحت کنند و از دفتر رفتم بیرون و مستقیم رفتم سرکار.
روزی که نوبتم بود رسید. اولین ساعت های روز نوبتم را ثبت کرده بودم یعنی همان ساعت هشت صبح. همان موقع هم جلوی دفتر بودم و در عین ناباوری آنقدر جلوی دفتر خلوت بود که راستش شک کردم و با خودم گفتم شاید دفتر تعطیل باشد، اولش هم در پیدا کردن ادرسش کمی مشکل داشتم و فکر میکردم شاید اصلا دفتر جمع شده و مثلا داخل سایت اشتباه زده است. خلاصه دفتر سر جایش بود و واقعا هم خلوت بود و واقعا هم نوبت انلاین گرفته بودم و واقعا هم نوبتم همان نفرات اول بود. البته دو سه نفری از روز قبل کارشان مانده بود که سریع کارشان انجام شد و نوبت من شد فرم ها را تحویل دادم و عکس انداختند و تایید و امضا و.... و تمام!
انجام شد. حالا فقط باید منتظر میشدم تا گذرنامه ام با پست برایم ارسال میشد.
این روزهای پرفشار برای دریافت گذرنامه و مراجعه به دانشگاه برای دریافت نامه و خوابیدن های ساعت چهار وبیدار شدن در ساعت شش صبح گذشت و داشتم کمکم شرایط را برای رفتن آماده میکردم و کمی اطلاعات درباره مسیر و آداب و رسوم و شرایط آب و هوا و ... جمع میکردم. با محل کارم هم هماهنگ کرده بودم و گفته بودم که یک هفته ای نیستم و همه چیز برای مرخصی هم آماده بود و فقط مانده بود خریدن دینار عراق و یک سری کارهای خرد...
اکثر کسانی که میشنیدم برای رفتن آماده شده اند، گذرنامهاشان تا دوهفته برایشان ارسال شده بود و کارهایشان انجام شده بود و بعضی هم رفته بودند و بعضی هم برگشته بودند. گذشت و گذشت و انتظار و انتظار تا روز بیست و دوم شهریور که هنوز برایم گذرنامه نیامده بود و کلی سوال که چطور است که بعد از گذشت بیست روز هنوز خبری نیست. صبح قبل از رفتن به سر کار به دفتر مراجعه کردم و پرس و جو کردم و بله متوجه شدم که ببین تمام کسانی که آنروز پرونده ها و فرم هایشان را دادهاند، به شکل کاملا عجیبی، فرم های من ثبت نشده و از آن عجیبتر آنکه فراموش کرده بودند که ثبتش کنند با اینکه کاملا فرم ها دم دستشان بود! من آن لحظه کاملا بهت زده بودم و نمیداستم چه باید بگویم. فقط گفتم خسته نباشید و آمدم بیرون و کاملا از رفتن منصرف شده بودم و رفتم سر کار و گفتم که رفتنم کنسل شده و شب در خانه هم به خانواده گفتم رفتنم کسنل شده و کاملا بیخیال شده بودم اجازه خروج از کشورم هم تا بیست و پنجم شهریور بود و احتمالا اگر میخواستم دوباره از اول کارها را انجام بدهم به اربعین نمیرسیدم.
صبح سر کار بودم و داشتم با یک مشتری تلفنی صحبت میکردم که صدای پیام گوشی ام آمد. واتساپ؛ خواهرم بود. از اداره پست، گذرنامه ام را برایم فرستاده بودند. من واقعا هنوز هم نمیدونم چطور این اتفاق افتاد، اما افتاد!
واقعی شدن و رفتن
تمام برنامه کنسل شده را دوباره به حالت عملیاتی درآوردم و سعی داشتم فکر کنم ببینم چطور و کی باید حرکت کنم و هنوز دینار نگرفته بودم و احتمالا به خاطرش یک روز معطل میشدم. شب طبق معمول باید تا ساعت دو سرکار میبودم اما با اصرار دیگران حدود ساعت ده شب بود که برگشتم خانه و کوله ام را جمع کردم و زود خوابیدم، صبح ساعت هفت بیدار شدم و برای ساعت نه صبح از داخل سایت بلیط برای مرز مهران رزرو کردم. البته هرچه پرداخت میزدم ثبت نمیشد و آخرسر خودم مستقیم به ترمینال رفتم و حضوری همان بلیط را پرداخت کردم.
راستی دینار چه شد؟ آن هم جور شد. همان شب وقتی سرکار بودم پدر یکی از همکارها قبل تر رفته بود عراق و برگشته بود و کمی دینار داشت و همان شب صد هزار دینار برایم آورد و تحویلم داد. (کاملا به وقت و به اندازه بود! هنوز هم بعد از گذشت چندین ماه، هربار من را میبیند میگوید : زیارت قبول!)
داخل پایانه مثل همیشه شلوغ بود اما چیزی که بیشتر جالب بود تعداد اتوبوس هایی بود که به سمت مرزهای عراق وجود داشت. مثل این بود که تمام تعاونیها تعدادی از اتوبوس هاشون را برای حرکت به سمت مرزهای عراق برنامهریزی کرده بودند و اتوبوس برای شهرهایی غیر از از شهرهای مرزی خیلی کمتر پیدا میشد.
دقیقا ساعت نه و پانزده دقیقه بود که سوار اتوبوس شدم و به سمت مقصد حرکت کردم.اتوبوس تقریبا خلوت بود و تا آخر مسیر تعدادی از صندلی ها خالی مانده بود. در مسیر یک مقدار داخل گوشی فیلم دیدم، چند ساعتی هم موسیقی گوش دادم. بخشی از مسیر واقعا برایم کلافه کننده بود. مسیرهای کاملا یکسان و خشک و آفتاب داغ... بین راه دو سه دفعه برای میانوعده و دستشویی ایستادیم و راستش را بخواهید در کل مسیر فقط یک چای و کلی بادام زمینی و یک شکلات خوردم.
به همدان که رسیدیم، تقریبا نیمی از جمعیت اتوبوس پیاده شدند و اتوبوس از همان اولش هم خلوتتر شده بود. مسیر مقداری کسلکننده بود و چیزی برای گفتن نداشت اما بعد از کرمانشاه تقریبا بخش زیادی از مسیر را فقط سه مسافر داخل اتوبوس بودیم؛ من، یک مرد حدود سی ساله افغانستانی و یک خانم حدود شصت ساله که همین جمعیت کم و هممسیر بودن باعث شد که ارتباط بینمان بیشتر شود و چند کلامی همصحبت شویم.
آن خانم خودش به تنهایی داستان جالبی داشت. میگفت بارها برای زیارت به کربلا رفته و از بودنش در اینجا لذت میبرد. اینبار هم آمده و تنها هم آمده و بچههایش را قال گذاشته بود! دخترش دوست نداشته که مادرش به این سفر برود و میگفته که مسیر زیاده و تابستان است و گرم و شلوغ و برای مادرش ممکن است خطرناک باشد. پس او هم بدون اینکه دخترش بفهمد، خیلی سریع یک ساک کوچک برداشته و از خانه بیرون زده بود. پیرزن سرحال و خوشبرخورد و مهربانی بود. رفیق افغانستانیمان هم مستقیم از افغانستان آمده بود و برای ورود به ایران گذرنامه و مجوز داشت اما برای ورود به عراق نه و فقط داشت میآمد تا شاید بشود مسیر را یک جور دور بزند.
آخرشب حدود ساعت دوزاده بود که به مقصد رسیدیم. تقریبا کنار اتوبان از اتوبوس پیاده شدیم و در فاصله سیصد یا چهارصد متری اتوبوس های داخل شهری ایستاده بودند که مسافرین را تا کنار مرز میبردند. نمیدانم چرا اما به محض پیاده شدن از اتوبوس با عجله به سمت اتوبوس های درون شهری رفتم. این عجله هم قابل نمایش نبود، بیشتر یک حالت درونی بود که انگار دارد دیر میشود، فقط نمیدانستم چه چیز دیر شده است! سوار که شدیم متوجه شدم که همین اتوبوس را قبلا سوار شده بودم. کجا؟ تهران وقتی که دانشگاه میرفتم، خیلی اوقات همین اتوبوس را سوار میشدم. کاملا صندلی هایی که شکسته بود یا پوستههایی که از روی میله های اتوبوس کنده شده بود را یادم بود. وقتی بیشتر دقت کردم متوجه شدم که تقریبا همه اتوبوس ها برای خطوط درونشهری تهران بود و مسیر های مبدا و مقصدی مثل فردوس-فیاضبخش یا انقلاب-شمشیری را میدیدم که حالا به جای خیابان انقلاب، به سمت مرزهای عراق میرفتند.
با رفیق افغانستانیام که اصلا اسمش را هم نپرسیدم، همراه شده بودم و نزدیک مرز که از اتوبوس پیاده شدیم تازه جمعیت را دیدم، حجم زیادی از جمعیت که برمیگشتند و شاید همانقدر هم افرادی بودند که داشتند به سمت عراق میرفتند. از یکی از عابربانک های سیاری که بین مسیر بود کمی پول نقد ایران برداشت کردم شاید به کارم بیاید و آنطرف نتوانم عابر ایرانی پیدا کنم. از لحظه ای که از اتوبوس پیاده شدیم مستقیم به سمت عراق حرکت میکردم و توقفی هم نداشتم. نمیدانم چرا حداقل چند دقیقه ای ننشستم و به آرامش نرسیدم و یک مقدار به ذهنم استراحت ندادم! راستش را بخواهید مسیر آنقدر ها هم مشخص نبود و فقط داشتم به سمتی که بقیه مردم میرفتند میرفتم. فقط دو مسیر وجود داشت یا داشتید به عراق میرفتیدم یا داشتید برمیگشتید.هنوز به گیت ها نرسیده بودیم که یکی از زائرین که داشت برمیگشت سعی داشت دینارهایی که برایش مانده بود را همان جا به کسانی که داشتند به عراق میرفتند بفروشد. پس همین شد که مقداری دینار را همین رفیق افغانستانی امان همانجا لب مرز خرید. به نزدیکی مرز که رسیدیم، برای عبور کردن، چندین بار گذرنامه را باید نشان میدادیم. همان اولین جایی که سرباز ایستاده بود و گذرنامه ها را نگاه میکردند، راهم از رفیقم جدا شد و او ماند و من رفتم. بله اجازه عبور بهش ندادند.با اینکه یکی ساعت بیشتر نبود که باهم صحبت کرده بودیم و حتی اسمش را هم نمیدانستم اما وقتی از سرباز ها رد شدم و او ماند و برای خداحافظی دستش را بالا برد، دوباره از خودم پرسیدم که الآن اینجا چیکار میکنم؟
خلاصه از مسیری که مشخص شده بود عبور کردم و اول گیت اصلی ایران که پای کامپیوتر ها گذرنامه را چک میکردند بعد هم که از مرز ایران خارج شدیم داخل گیت های عراق هم گذرنامه ها را چک میکردند. وقت عبور کردن از مرز چیزی که برایم جالب آمد، مردی بود که پشت یک بلندگو ایستاده بود و به کسانی که برمیگشتند، خوشآمد میگفت و بهبه میفرستاد. بگذریم.
عراق و خاک
هرچقدر گیت های ایران تمیز و مرتب بود، گیت های عراق کثیف و خاکآلود بود. برایم جالب بود که کیبوردی که داشتند با آن کار میکردند رویش را خاک گرفته بود، از آن خاک هایی که وقتی یک سال چیزی را یک گوشه بگذارید، رویش مینشیند و فقط دکمه هایی که ازشان استفاده میکرد خاکی نبود. که البته آنها ها دکمه های زیادی نبود. دکمه اینتر و اسپیس و دو سه تا دکمه دیگر، همین.از ساختمان های مرزی و مسیرهای مشخص شده و راهبند ها که عبور کردم و وارد عراق شدم، هر ثانیه اش انتظار داشتم که مثلا یه فضای کاملا متفاوتی را تجربه کنم. نمیدانم مثلا اکسیژنش غلیظ تر میشد یا شاید زمین و خاکش فرق میکرد. نمیدانم اما هیچ چیز آنجا فرقی نمیکرد. آنجا هم همه چیزش مثل ایران بود. خاکش خاک بود و هوایش هوا!
طبق معمول سوار بر موج حاکم بر مسیر، به سمتی که دیگران میرفتند رفتم و واقعا نمیدانستم که باید حالا چکارکنم. ده دقیقه ای که پیاده رفتم، تعداد زیادی ون ایستاده بودند که راننده هایشان اسم مقصدشان را داد میزدند و به دنبال مسافر میگشتند. ایرانی ها معمولا وقت سفر اربعین، ابتدا با ون به نجف میروند و بعد از زیارت، از آنجا تا کربلا را پیادهروی میکنند که فکر میکنم دو روز طول بکشد. اما من دیر رفته بودم و حالا که رفته بودم میخواستم در خود روز اربعین، کربلا باشم تا همان شلوغی و شوری که همه از آن صحبت میکردند را تجربه کنم. پس گوشهایم را تیز کردم تا به جای انبوه صدای نجف، نجف ؛ یک کربلا بشنوم. بین همه ونها یک راننده بود که داد میزد: کربلا صد تومان. ازش پرسیدم کربلا؟ گفت نعم و دستم گرفت و برد سمت ماشینش. آدم جالبی بود، همه راننده ها، آنطور که من میشنیدم به دینار کرایه میگرفتند و به سمت نجف میرفتند. این هم ارزان تر بود، هم به پول ایران میگرفت و هم همانجا میرفت که من میخواستم بروم. سوار شدم و بعد چند دقیقه که همه مسافرهایش را آورد و در ماشین نشاند، حرکت کردیم. من روی صندلی شاگرد نشسته بودم و خودش هم که راننده بود و پسرش که هم سن وسال من بود هم کنار من روی صندلی تاشوی ون نشست. هنوز بیست دقیقه از حرکتمان نگذشته بود که یکی از موکب های بین راهی که بخشی از مسیر خیابان را گرفته بودند و اتومبیل ها را به سمت داخل هدایت میکردند ما را دعوت کردند و راننده ها از آینه به عقب نگاه کرد و وقتی دستش را به نشانه غذا خوردن به سمت دهانش میبرد میپرسید: طعام؟ غذا میخورید؟ وایستم؟ مسافرین هم که تایید دادند، ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. موکبش بزرگ بود. یک چادر بزرگ که کف آن فرش پهن کرده بودند برای خواب و استراحت یک میز بزرگ هم کنارش بود که پشتش یک نفر نشسته وبود و سیبزمین پوست میکند،یکی خرد میکرد، یکی سرخ میکرد، دو نفری هم نشسته بودند و خیار و گوجه خرد میکردند. یکی بود که سیب زمین و سالاد را میآورد و میداد به کسانی که ایستاده بودند پشت میز تحویل میداد و آنها هم یکی سیبزمین داخل نان میگذاشت یکی سالاد میریخت و نان را داخل سینی میگذاشت و یکی هم به مسافرین لقمه هارا میداد. همه چیز خیلی سریع انجام میشد. دروغ نگویم یکی از خوشمزه ترین لقمه هایی بود که تا به آن موقع خورده بودم.
بعد از نیم ساعت چهل دقیقه ای که آنجا بودیم، کم کم همه سوار شدیم و دوباره حرکت کردیم. هنوز یک ساعت از حرکت دوبارهامان نگذشت که یکی از همین موکبداران نصف مسیر را با از این مخروط نارنجی ها بسته بود و نصف دیگراش را هم خودش ایستاده و بود و وقت ماشین از کنارش رد میشد، کنار شیشه ماشین می ایستاد و به داخل دعوت میکرد. وقت داشت به عربی با راننده صحبت میکرد و راننده داشت میگفت که همین الان شام خوردیم و دمتگرم بگذار بریم و داشت راضی اش میکرد که ناراحت نشود، یکی از مسافر ها از عقب گفت که آقای راننده بگو الان خوردیم و برو دیگه! این را گفت و آن موکب دار که این را شنید و فهمید که مسافر ها ایرانی هستند، یکی دیگر از رفیق هایش را از داخل صدا کرد و یک چیزهایی بهش گفت و دیدیم که اصرارشان برای پیاده کردن ما زیاد تر شد، یکیشان در ماشین را باز کرد و دعوت میکرد تا داخل شویم آن یکی هم رفت جلوی ماشین دراز کشید! این رفتارها یک مقدار چاشنی شوخطبعی داشت اما باز هم زیادهروی بود دیگر نبود؟! خلاصه پیاده شدیم و دوباره بعضی ها رفتند و غذا خوردند. من فقط یک چای خوردم و رفتم یک گوشه ای ایستادم و به دشت خاکی پشت موکب که در تاریکی کامل شب گم شده بود نگاه میکردم.
اینجا؛ چرا؟
در مسیر چندباری صدای خودم را ضبط کردم و از خاطره هایی که باید بنویسم گفتم تا فراموش نکنم. اینجا یکی از همانجاها بود. درباره چرایی آمدنم صحبت کردم:
درباره چرایی اینجا بودم اگر بخوام صحبت بکنم باید اول یک سوال بپرسم. اصلا چرا میپرسم چرا؟ مگه اینجا اومدن اتفاقی غیرطبیعیه؟ باید ببینیم اصلا اینجا اومدنه یک رفتار طبیعیه یا اصلا نه طبیعی و عاقلانه نیست. برای کدومش باید بپرسیم چرا؟ برای اینجا اومدن و همراه شدن با این حجم زیادی که میان اینجا یا نه کلا نادیده گرفتن و تجربه نکردن؟
خودش میتونه یکی از دلایلش باشه. بالاخره یک تجربه اس!
یکی از دلایل شخصاش برای من شاید این بوده که مدت خیلی زیادی بدون سفر و تفریح و پر از درگیری و مشغله و کار و درس بوده و توی این مدت شاید نیاز داشتم که جایی باشم که تنهایی بیشتری رو احساس کنم بتونم تنها بیشتر فکر کنم ذهنم رو سامان بدم. شاید اینجا یکی از تنها جاهایی باشه که میتونم توش واقعا تنها باشم.
یکی دیگه از دلایلش شاید معنوی باشه؛ قطعا موقع نوشتن بیشتر توی ذهنم هست، معنویاتی که هرکس نیاز داره تو زندگیش بسازه تا بتونه بهتر زندگی کنه و اینکار و حرکت هم معنایی داره دیگه یک عده ای دارن به این پیادهروی معنا میدن و براشون یک بخش مهمی از زندگیشون رو میسازه. چطوره که اگر یک نفر بودایی باشه و یک سری از این قبیل رفتار ها داشته باشه رو خوشت میاد ولی در مورد این حرکت گارد میگیری؟ این چند ثانیه اخیر رو حواسپرت داشتم میگفتم.... احتمالا اینکه انقدر بهت نزدیکه و یک حالت عادتی برات پیدا کرده برات کمتر ارزش داره.
دلیل دیگه اش شاید تموم شدن رابطه ام بعد از چند سال باشه. ناراحتی و خاطره اش هست هرچقدر هم که بخوام برای خودم بیاهمیت نشون بدم اما یک مجموعه بزرگ از خاطرات و تجربیات مشترک بوده که با یک نفر دیگه داشتم و برنامههای بلندمدت دونفره ای که ریخته شده بود و همه این چیزهایی که خراب شد و از دست رفت باعث میشه که شرایط روحی آدم اونطور که باید نباشه و آدم نتونه اونجور که باید روی کار و زندگی از این به بعدش تمرکز بکنه. حالا این سفر شاید بتونه برام شبیه به یک بهانه باشه برای دور شدن یا فراموش کردن؛ البته میدونم که به راحتی قابل فراموش کردن نیست و اصلا قرار هم نیست فراموشش کنم اما همین که بتونم مطمئن بشم که برای فاصله گرفتن و فکر کردن کاری انجام دادم، احتمالا بتونم از این مرحله راحت تر گذر کنم.
یکی دیگه از دلایلی که شاید اینجا بودنم رو بتونه توضیح بده علاقه ام به نوشتنه. مدت ها به خاطر مشغله ننوشتم و حقیقتا همیشه خیلی موضوع میاد به ذهنم اما از سر تنبلی یا خستگی نمینوشتمش و این سفر شاید یک بهانه بزرگتر و مهمتر و طولانی تر باشه برای نوشتن و باعث بشه که این فاصله رو جبران کنم و بتونم یک چیزی شبیه به سفرنامه از توش دربیارم. حالا نمیدونم این سرعتی که داره پیش میره مطمئن نیستم ازش چی دربیاد واقعا... حالا بریم جلو تا ویس های بعدی ببینیم چی میشه...
حرف زدنم با خودم که تمام شد، پسر راننده را دیدم که داشت به سمت ماشین میرفت که سوارشود و متوجه شدم که وقت رفتن شده پس سوار شدم و ادامه مسیر به سمت کربلا. ارتباطم با پسر راننده هم جالب بود یک کلمه هم فارسی بلد نبود و در تمام مسیر یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم و فقط هر باری که نگاهمان به هم میافتاد یک لبخند مسخره ای میزدیم و سر تکان میدادیم و مثلا به هم احترام میگذاشتیم! انگار تنها راه ارتباطی امان باهم همین بود.
حدود هفت ساعتی در راه بودیم. فکر میکنم حدود ساعت ده بود که به نزدیکی شهر کربلا رسیدیم و از یک جایی به بعد را باید پیاده میرفتیم. وقت پیاده شدن که شد، راننده چند دقیقه مانده بود به مقصد خواست پول را بگیرد. من و یک خانواده که پشت من نشسته بودند مبلغ را پرداخت کردند و اما نفرات عقبی اصرار داشتند که وقت پیاده شدن پول میدهند و استدلالشان این بود که اگر الان پول بدیم مارو همینجا پیاده میکنه... برایم عجیب بود که هفت هشت ساعت رانندگی و همراهی و گپ و گفت راننده را کامل فراموش کرده بودند و آنقدر بی اعتماد بودند که در فاصله ده دقیقه مانده به مقصد حاضر نبودند هزینه سفرشان را پرداخت کنند. خلاصه این رفتارشان حال خوش راننده را گرفت. بگذریم....
پیادهروی آفتاب
پیاده که شدم داخل گوشی، موقعیتم را پیدا کردم و وقتی مسیر را پیدا کردم متوجه شدم که حدود چهل و سه متر پیادهروی پیشرو دارم. باز هم نمیدانم چرا اما باز هم حتی ده دقیقه یک جا ننشستم تا خستگی سفر با ون را از بدنم خالی کنم و ساعت یازده ظهر زیر آفتاب تابستان عراق، به سمت بینالحرمین پیاده حرکت کردم. اتوبوس هایی هم بود برای کسانی که نمیتوانستند پیاده به سمت مقصد بروند. اما احتمالا من نیامده بودم که به خودم راحت بگیرم...
یک ساعت ابتدای مسیر را هندسفریهایم را در گوشم گذاشتم و خودم را از مردم و شلوغی اطرافم و حتی زمین جدا کردم. کمی که گذشت و هندسفری گوشهایم را خسته کرد و قدرت آفتاب به زور موسیقی چربید و بودنم روی زمین را برایم یاداوری کرد، متوجه شدم که مسیری که در حال پیادهروی بودم، برای خود من ساخته شده بود. آمده بودم تا تنها باشم، راننده ون هم من را برده بود جایی که هیچ ایرانی نبود؛ همه ایرانی ها از زائر بگیر تا موکبداران مسیر جنوب کربلا یعنی از نجف را میرفتند و شمال کربلا همه شیعههای عراق و کشورهای دیگر بودند. در طول کل این مسیر حتی یک ایرانی هم ندیدم و حتی یک کلمه هم صحبت نکردم و آنجا بین همه کسانی که میدیدم و زبانشان را نمیشناختم، احساس میکردم از جایی که به آن تعلق دارم دور شدهام. همین باعث شد فکر کنم که واقعا به کجا تعلق دارم و واقعا وقتی در پیادهروهای خیابان ولیعصر قدم میزدم احساس تعلقی داشتم؟ یا نه آنجا هم احساس میکردم گم شدهام. مطمئن نیستم اما فکر میکنم جایش مهم نیست، زمانش مهم است. زمانی که باید خودمان را پیدا کنیم.
هنوز خیلی از راه مانده بود و قرار نبود خورشید هم جایی برود. از همان دستفروشهایی که لابهلای موکبها، دمپایی و چفیه و سیگار میفروختند، یک چفیه خریدم و دور سر و صورتم را پوشاندم و به راهم ادامه دادم. بین راه هر چند قدم یک موکب بود و همه نوشیدنی های مختلف داشتند و برایم جالب بود که قریب آنها نوشیدنی های با طبع گرم داشتند مثل آب تمرهندی یا شیر خرما و موز از این قبیل چیزها. حالا من نمیدانستم در اوج گرما، خرما خوردن باعث میشود تا سوخت و ساز و دمای بدن با محیط یکی شود و بهتر و سلامت بمانیم یا نه بهتر بود یک نوشیدنی با طبع سرد مثلا خیارسکنجبین بنوشیم؟
بعضی از موکب داران که پشت پیشخوان ایستاده بودند و داخل سینی، لیوان های نوشیدنی را گذاشته بودند، وقتی میدیدند بعضی ها از شربتهاشان برنمیدارند، یک نفر را با پارچ شربت میفرستاند بین راه و به کسانی که در حال حرکت بودند نوشیدنی میرساندند. راستش را بخواهید آنطور که من میرفتم و آنطور که آنها به من آب میدادند، من را یاد مسابقات دوچرخه سواری میانداخت!
بعد از دو سه ساعت پیاده روی، تقریبا ساعت دو ظهر بود که در یکی از چادر های موکب نشستم تا تلفنم را به شارژ بزنم. همین که تلفنم را به یکی از پریز های شلوغ و پر از شارژر کنار چادر زدم و آمدم مرکز چادر و نشستم و به ستون مرکزی چادر تکیه دادم، دیدم یک نفر با یک رول سفره یکبار مصرف از پشت چادر وارد شد و تکه های کوچک سفره را میکند و به کسانی که داخل چادر بودند میداد و دور هر تکه سفره، چهار پنج نفر مینشستند. برایم سوال شده بود که چرا این رول سفره را یک خط بلند باز نمیکنند تا همه کنار هم بنشینند. در همین فکر ها بودم که دیدم سینی بزرگی را آوردند و گذاشتند وسط سفره؛ بله! خبری از بشقابهای تکنفره نبود. مرکز سینی را پر از برنج کرده بودند و برنج را با زعفران و احتمالا لبو (چون قرمز بود) تزئیین کرده بودند و قسمت هایی هم زرشک و خلال بادام ریخته بودند. اطراف سینی هم تکه های مرغ سرخ شده بود و کمی خورشت که روی مرغ ها ریخته بودند. کنار غذا هم یک بطری دوغ میدادند. در مورد این دوغ بهخصوص باید بگم که آنقدر دوغ سنگینی بود که راحت به محض خوردن، شما را به خواب میفرستاد. خودش به تنهایی لورازپام بود.
دیگر کسانی که مشغول به پذیرایی بودند رفتند و معلوم بود که قرار نیست چیز دیگری بیاورند. من منتظر چه بودم؟ قاشق! قاشق ندادند. قرار هم نبود بدهند. به محض اینکه کنار دستی ام آستین هایش را بالا داد متوجه شدم که باید از انگشتهایم برای خوردن غذا استفاده کنم و خب آنطور که باید مهارت نداشتم اما از این مرحله هم گذر کردم. همسفره ای هایم یک پیرمرد حدود شصت یا هفتاد ساله بود و دو پسر بچه حدود چهارده پانزده ساله و یک مرد میانسال که زود غذایش را خورد و رفت. همین که نشسته بودیم یک تعارف پیرمرد به من باعث شد که متوجه شوند من ایرانی ام و سعی کنند تا با من ارتباط بیشتری بگیرند. اول آنکه برایشان جالب بود که این مسیر ایرانی بیاید چون خیلی کم پیش میآمد که ایرانی ها از این سمت بیایند. آن پسر بچه ها هم به زبان خودشان با یک شور به خصوصی از قاسم سلیمانی و امیرعلی اکبری میگفتند و آنطور که فهمیدم دوستشان داشتند و برایشان امیدبخش بودهاند.
غذا را که خوردم، تلفنم را برداشتم و راه افتادم.
بین راه مکانهایی بود که احتمالا زیارتی بود و میشد به آنجا سر زد و کمی از تاریخشان خواند و ... ام نمیدانم چرا انقدر عجله داشتم برای رسیدن به کربلا.
انبوه کربلا
تقریبا باقی مسیر را بدون توقف حرکت کردم و حدود ساعت شش بود که شلوغی مرکز شهر کربلا رسیدم وتازه کم کم داشتم ایرانیها را میدیدم. داخل شهر به شدت شلوغ بود و فقط باید به یک سمت حرکت میکردی، یا به بین الحرمین میرفتی یا داشتی از آنجا برمیگشتی. با جمعیت همراه شدم و به سمت حرم رفتم. بین راه دو یا سه جا بازرسی کیف و کوله بود که البته آنچنان هم سخت نمیگرفتند. یعنی اگر کسی میخواست چیزی را به داخل ببرد، راهش را پیدا میکرد.
داخل حیاط بینالحرمین شدم و جمعیت بالای مردم نمیگذاشت تا درست متوجه کاری که باید میکردم باشم، شلوغی مردم، سروصدا و مداحی ها و مرکز حیاط که مراسم عذاداری در حال اجرا بود و پرچم های زیادی که آن وسط تکان میخورد و به خاطر تعداد بالای جمعیت فقط پرچم ها را میدیدم نه پرچم به دست ها را.
هرطور بود کفشداری و راه ورود را پیدا کردم و کفشم را دادم و خواستم که کوله ام را هم بدهم اما کفشدارش که ایرانی بود گفت کوله را باید بدهی آن سمت من هم یک قدمی به عقب آمدم که بروم آن سمت کوله ام را بدهم، با جریان جمعیت با همان کوله به داخل رفتم و یک دور کامل سیاحت و زیارت کردم و خیلی زود دوباره بیرون آمدم. واقعا چیزی متوجه نشدم از اتفاقی که افتاد و به همین خاطر کوله ام را تحویل دادم و دوباره با جمعیت به داخل رفتم و اینبار سعی کردم بهتر گوش بدم و نگاه کنم و واقعا زیبایی داخل مجذوبکننده بود و شاید بیشتر همین ظواهر توجهم را جلب میکرد. آینه کاری و لوستر و نورها. بیرون که آمدم با خودم گفتم الان احتمالا زیارت کردم و خب بروم و کفش و کوله ام را تحویل بگیرم. اول رفتم سراغ کفش و به محض اینکه کفشم را گرفتم، با جمعیت دوباره به داخل کشیده شدم و برای بار سوم وارد حرم شدم.
اینکه سه بار وارد حرم شدم در حالی بود که من بیرون از حرم و بیرون از محوطه حیاط بینالحرمین افرادی را میدیدم که بعضیشان گریه میکردند و میگفتند نتوانستند وارد شوند و آنقدر شلوغ بوده که فقط توانستند تا حیاط بروند و منتظر بودند که شاید کمی خلوت بشود. (البته خیال باطلی بود چون یک روز قبل و بعد اربعین اوج جمعیتی است که آنجا حضور دارند.)
حسین
وقتی برای بار سوم وارد شدم بر حسب عادت ناخودآگاهی که وقتی میخواهیم با یک وجود ماورایی صحبت کنیم، به بالا نگاه کردم و گفتم: نمیخوای بذاری برم نه؟ این را گفتم و در داخل محوطه یک گوشه کنار یک ستون، کفش به دست نشستم و با خودم گفتم حالا که اینجاام و من هم که عاشق بحث و گپ و گفتم بگذار کمی با هرکسی که میشنود صحبت کنم. شروع کردم به روش خودم دعا کردن و صحبت کردن با حسین.
چه بشنوی چه نشنوی من اینجام و این همه راه اومدم. راستش رو بگم نمیدونم چرا اومدم و اصلا چطور شد که الان اینجا بین این جمعیت نشستم و دارم با کسی حرف میزنم که اصلا نیست و تمام تفکراتی که شاید تا دیروز این کار رو شبیه به رفتار های یک اسکیزوفرن میدونست رو کنار گذاشتم و دارم خودم رو پیشت تخلیه میکنم. وقتی داشتم میومدم اینجا، هرکسی که فهمید، ازم خواست که پیش تو براشون دعا کنم. نمیدونم الان باید اسم تک تکشون رو بهت بگم یا نه خودت میدونی. اصلا اگه الان بین این همه جمعیت بتونی صدای من رو بشنوی، احتمالا باید خودت بتونی بفهمی که مثلا برای کیا باید دعا کنم و احتمالا یک پرونده ای چیزی از من باید دستت باشه. راستش الان که اینجا نشستم هم نمیدونم وقتی ازم خواستن براشون دعا کنم، باید ازت چی میخواستم؟ مثلا میتونم ازت بخوام که اگه میشه کاری کن که همه زندگی راحتی داشته باشن و خیالشون آسوده باشه و ناراحتی هاشون کمتر بشه و بتونن با آرام زندگی کنن. از این ها بگذریم اگه کسی بهت سر بزنه و بیاد به مهمونی ات تو هم بهش سر میزنی؟ یعنی باید ازت دعوت کنم که پیش من هم بیای؟ بالاخره هر رفتی اومدی داره دیگه. درباره رنجی که خودت و خانواده و همراهنت کشیدن هم متاسفم. اما خودت هم میدونی که چه غوغایی کردی دیگه. چی بگم؟ اینهمه راه اومدم تا اینجا و نشستم و دارم باهات حرف میزنم و دارم چرت و پرت میگم. کاش حداقل یک مکالمه دو طرفه بود تا میتونستم بهتر باهات حرف بزنم. الان که نمیدونم چی باید بگم. راستی از بیرون اینجا خبر داری؟ کلا توی جهان چه خبره و پیشرفت های تکنولوژی و این جور چیزا؟ از کشورهای ابرقدرت جدید خبر داری؟ از جنگ های خاورمیانه یا سیاست بازی هایی که کشورها دارن؟ خیلی چیزها عوض شده. البته نمیشه گفت بهتر شده چون خیلی چیزها دیگه اصالت نداره و کلا زندگی اون احساس اصیل بودن وانسانی بودن رو نداره و یک حال ماشینی و سریع به خودش گرفته و همه چیز انقدر سریع داره اتفاق میوفته که کمتر میشه احساس کرد و بیشتر باید تلاش کنی اتفاقاتی که به سرعت برات میوفته رو تجربه کنی. اصلا همین که من اینجام هم همینطور اتفاق افتاد. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم همین گوشه که نشستم یه مقدار موزیک گوش بدم و اگه میشد باهم گوش بدیم و نظرت رو هم بپرسم ببینم خوشت میاد یا نه. راستی فیلم و تلوزیون و اینجور چیزها هم زمان شما نبود اصلا. جالبه ها. همین فیلم ها خودش شده یک ابزار تجربه کردن دنیایی که هیچوقت واقعا اون رو لمس نمیکنیم و فقط میتونیم به خودمون بقبولونیم که میفهمیمش. درحالی که وقتی یک فیلم جنگی که میبینیم، شاید بتونیم ببینیم که اونجا چی میشه اما این چشم ها که نمیتونن به جای همه اعضای بدن کار کنن. اصلا احساساتی که چشم ها دریافت میکنند با بقیه بدن فرق داره. چشم فقط نور جذب میکنه. ولی وقتی که یک گلوله شونه ات رو بشکافه و رد بشه، این چشم نیست که درد و داغی گلوله رو احساس میکنه.
اگه تو هستی و داری اینهارو میشنوی پس خدا هم هست دیگه؟ حالا اگه هست چرا انقدر درد هست؟ مگه نمیبینه؟من نمیفهمم اگه میتونه چرا همه چیز رو رها کرده؟ کلا براش مثل بازی میمونه نه؟ مثلا تو بیای و یک سری موجود خلق کنی بعد بشینی ببینی که دارن درد میکشن و کاری نکنی؟ چرا این قادر مطلق همه چیز رو سامان نمیده؟ چه نیازی هست که حتما اینقدر زمان بگذره و درد باشه؟ بیخیال دیگه؟ غیر از اینه که داره یک نمایش میبینه و لذت میبره؟ براش مثل دیدن یک فیلم پرمحتوا میمونیم نه؟ همین کشوری که الان توشیم مدت ها توی جنگ بوده و آدم ها همدیگه رو به وحشیانه ترین شکل میکشتن. خبر که داری؟ بیخیال بعید میدونم اصلا کسی اونجا باشه که بخواد صدای من رو بشنوه...
وقتی حرف دیگری برای گفتن نداشتم، از داخل حرم بیرون آمدم و کوله ام را گرفتم و از محوطه بیرون رفتم و یک جایی نشستم و به چند نفری که فکر میکردم اگر از اینجا بهشان پیام بدهم خوشحال میشوند زنگ زدم.
بین تمام کسانی که بهشان پیام دادم، یک نفر خیلی با بقیه برایم فرق داشت و شاید نباید اصلا دوباره بهش پیام میدادم و از بین آنهمه افرادی که بهشان پیام ندادم، شاید باید به یکیشان حتما پیام میدادم. نمیدانم چرا این کار را کردم و احتمالا جای اشتباهی بودم و داشتم مجموعه اشتباهاتم را پر میکردم.
کجا برم؟
هوا کمکم داشت تاریک میشد و من حال خوشی نداشتم و راستش آنقدر به آمدنم مشکوک بودم که داشتم فکر میکردم هرچه زودتر برگردم ایران و بروم داخل اتاقم و در را ببندم و روی تختم دراز بکشم و بالش را روی صورتم بگذارم و چند روزی از جایم تکان نخورم تا شاید این حال بد را به در کنم.
داخل شهر کمی این طرف و آن طرف میرفتم و بی برنامه فقط قدم میزدم تا شاید کمی بتوانم برنامهریزی کنم.
من کاملا بیبرنامه و بیمقدمه شروع به حرکت کردم و ساعت ها پیاده روی کردم و خودم را بدون اینکه بفهمم به آنجا رسانده بودم و حالا که رسیده بودم انگار تازه از خواب بیدار شده بودم و داشتم از خودم میپرسیدم من اینجا چکار میکنم و چرا اینجام و چطور به اینجا رسیدم؟
در خیابانهای کربلا کاروان های مختلف از کشور های مختلف را میدیدم که از همه جای دنیا آمده بودند. از کشور های اروپایی بودند، از هند و چین بودند، از آفریقا بودند. یک کاروان آفریقایی توجم را به خود جلب کرد. یک هیئت بزرگ که یک بلندگو و پرچم جلوی کاروان بود و یک موسیقی آفریقایی کاملا ریتمیک پخش با محتوای مربوط به حسین و کربلا پخش میکرد و پشتش مرد های کاروان بودند که کاملا منظم ایستاده بودند و یک جور رژه ریتمیک نسبتا نظامی داشتند و پشت آنها هم خانم های کاروان بودند که آرام قدم میزدند.
یک پارکینگ بزرگی بود که همه ماشینهایی که مسافر میزدند و به شهرهای دیگر میرفتند آنجا بودند. به آنجا رفتم و اکثر ماشین ها برای مرز های ایران بود و برگشتن. چون غالب ایرانی ها بعد از نجف که به کربلا میآمدند، از اینجا به ایران برمیگشتند. حالا اینجا من مانده بودم که برگردم یا نه. با خودم کنار آمدم که اینهمه راه آمده ام بگذار تا آخرش بروم.
اتوبوس ها از همه ارزان تر بود اما به سمت نجف نمیرفتند. ون ها هم کمی گران تر بود اما آنها هم به سمت نجف نمیرفتند. فقط ماشین های شخصی بود که به سمت نجف میرفتند که هزینه اشان تقریبا دو برابر اتوبوس بود و من هم نمیخواستم آنقدر پول بدهم و اصلا برای من با سواری رفتن به معنای راحتی بود و نیامده بودم که راحت باشم و انگار عهد بسته بودم تا خودم را عذاب بدهم.
بریم نجف
کمی اینطرف و ان طرف چرخیدم و بررسی کردم تا متوجه شدم غیر از اینها یک سری تریلی هم هست که به سمت نجف حرکت میکند و البته رایگان هم بود. خب چه از این بهتر! البته داخل تریلی احتمالا شلوغ میشد و جای نشستن هم نبود. تا خود نجف هم نمیرفت و انگار یک جایی بین راه پیاده میکرد. مهم نبود. رفتم که سوار بشوم با خودم گفتم پشت تریلی، شلوغ، هیچ هم که زبانشان را نمیشناسم و غریبه ام، با خودم همین را گفتم دیدم چندتایی از جوانترها با نردبان کنار در راننده بالا میروند و از آنطرف به داخل تریلی میشوند. من هم رفتم بالا و بله آنجا دیدم اصلا لازم نیست داخل تریلی شوم. پس همانجا روی تاج تریلی نشستم و کل مسیر را روی سقف بودم. البته دو نفر جوان دیگر هم آمدند و آن بالا کنار من نشستند. یکیشان عرب بود که کار انتقال حرف های ما به دیگران را میکرد، آن یکی هم بر حسب ظاهرش، اروپایی بود، انگلیسی با لهجه بدی حرف میزند آنطور که معلوم بود انگلیسی زبان اصلی اش نیست. خلاصه سه نفری دست و پا شکسته یک چیزهایی به هم میگفتیم و نمیفهمیدیم و بیخود سر تکان میدادیم و میخندیدیم. احتمالا آنها هم در دلشان میگفتند چی میگن اینا من که نمیفهمم الکی لبخند بزنم ناراحت نشن! روی سقف تریلی، وقتی از آن زاویه جمعیت را میدیدم تازه وسعت و شلوغی جمعیت را متوجه میشدم و با خودم میگفتم این یک تجربه میلیون نفری بود.
بین راه تریلی جایی نگه داشت و همه پیاده شدند. آنجا باز هم ون و ماشین های شخصی بود برای نجف به علاوه چندین وانت که چون مسیرشان آن سمت بود مسافر ها را هم سوار میکردند و میبردند تا نجف. باقی مسیر را هم با همان وانت ها رفتم. پشت وانت در یک جاده خلوت، صدای باد، خنکی هوای شب به من یک آرامش داد تا بتونم کمی از آن شلوغی فاصله بگیرم. سرم را به میله های وانت تکیه دادم و به انتهای چفیه که دور سرم بسته بودم و در باد تکان میخورد نگاه میکردم.
کمتر از یک ساعت به نجف رسیدیم و پیاده شدم.
کنار اتوبان تنها نشستم و با یکی از دوستانم که نمیدانم چرا بهش پیام دادم، صحبت میکردم. چند دقیقه ای آنجا نشستم و مسیرم را پیدا کردم و راه افتادم. حدود نیم ساعت پیاده رفتم تا به حرم رسیدم.
قبل از وارد شدن به محوطه، باید از یک بازارچه عبور میکردم. بازارچه دقیقا شبیه به بازار تجریش خودمان بود. اصلا انگار یک تکه از تهران را کنده بودند و آورده بودند گذاشته بودند آنجا. نجف به نسبت کربلا خیلی خلوتتر و منظمتر بود. همه چیزش منظمتر بود. داخل محوطه هم که میشدی احساس میکردی داخل ایران هستی. از آدمها گرفته تا بلندگوهای اطلاعات که همه به فارسی صحبت میکردند. نیم ساعت یا یک ساعتی را در همان حیاط حرم نشستم و خستگی در کردم و با دوستانم در تهران صحبت کردم. بعد از کمی خستگی در کردن، کیف و کفشم را تحویل دادم و وارد حرم شدم. داخل حرم کاملا خلوت بود. هم اکثرا زائرها به کربلا رفته بودند و هم ساعت تقریبا یک شب بود.
علی
داخل حرم جایی نشستم و شروع کردم به صحبت کردن با علی.
چند ساعت قبل پیش پسرت بودم، جوابم را نداد. حالم را گرفت. احتمالا تو هم جوابم را ندی اما اشکالی نداره. خودم خالی میشم. اونجا هم گفتم خیلی ها ازم خواستن براشون پیشت دعا کنم. البته من نمیدونم لازمه که اسم همه اشون رو بهت بگم یا نه. اما فلانی و فلانی بودند. خودت آمارشون رو دربیار و پرونده هاشون رو ببین. احتمالا خودت بدونی چهکاری میتونی براشون بکنی. حتما اگه از دستت بربیاد یک کاری برای بقیه میکنی. آخه اصلا به همین فداکاری و مرامت معروفی. راستش به خیلی چیزها معروفی و کلا آدم بزرگ و مهمی هستی. فکر میکنم کمک کردن به دیگران لذت بخش باشه مگه نه؟ یک حال معنوی خیلی خوبی داره. احساس رضایت میکنی از وجود داشتنت. احساس میکنی بودنت مفید بوده و شاید تونسته باشی قدمی توی این جهان برداری و این جهان رو به جای بهتری تبدیل کنی. اصلا اگه ادم دستش برسه و بتونه کاری کنه که این دنیا جای بهتری بشه و همه بتونن بهتر زندگی کنن، باید انجامش بده دیگه؟ اگه همه همه چیز رو برای خودشون بخوان که همیشه باید باهم سر جنگ داشته باشیم و در بهترین حالت یک نفر خوشحاله و یک نفر غمگین، آن یک نفر هم که خوشحاله وقتی اون غمگینه رو میبینه اون ته ته قلبش یک احساس نارضایتی نسبت به جایی که خودش هست پیدا میکنه و شاید پیش خودش فکر کنه که بتونه این خوشحالی روبا اون تقسیم کنه.
میدونم احتمالا سازوکار این دنیا اینطوری نیست و این چیزایی که میگمم خیلی رویاییه و البته احتمالا در جریان هستی دیگه خیلی وقته که نخوابیدم و کلی زیر آفتاب پیاده راه رفتم تا الان که رسیدم اینجا و همین خستگی توی این چرت و پرت هایی که دارم بهت میگم بی تاثیر نیست. شاید اگه وقت بهتری بود و شاید اگه جوابم رو میدادی میتونستم بهتر صحبت کنم و موضوعات بهتری برای حرف زدن پیدا میکردم. میخوام اینجا بشینم و منتظر شم ببینم جوابم رو میدی یا نه.
احتمالا اگه قرار باشه صدام رو بشنوی و جوابم رو بدی یا باید کلی سختی بکشم یا کار عجیب غریب و مهمی بکنم تا خودم رو بهت ثابت بکنم. نمیدونم احتمالا با یکی دو ساعت اینجا نشستن که نمیتونم توجه ات رو جلب کنم. مثلا باید یه زنجیری چیزی بیارم و خودم رو ببندم به همین ستون بعد بگم تا جواب ندی از اینجا نمیرم و هیچی نمیخورم. بعد تازه شاید بیای و بعد هنوز اصلا سوالی هم نکردم ازت که بخوای بیای و جواب بدی و احتمالا اون موقع میای و میگی جمع کن خودتو بابا مسخره بازی دراوردی. خودتم نمیدونی چی میخوای!
برگرد
چند ساعتی را در حرم و محوطه ماندم و بعد از آنجا بیرون زدم. داخل خیابان ها خلوت شده بود و تقریبا هیچکس نبود. با خودم میگفتم شب را بروم در یکی از این موکب ها بخوابم و فردا بروم به همین قبرستان وادیالسلام هم یک سری بزنم و اینجا را هم ببینم و چند جایی هم داخل نجف هست که میشود رفت و دید. به آنها هم سری بزنم و بعدظهر فردا برگردم. همین فکر ها را میکردم که سر یک خیابان یک اتوبوس ایستاده بود و برای مرز مهران مسافر میگرفت. نمیدانم چرا اما اصلا نه حرفی زدم و نه فکری کردم. فقط سوار شدم و هندسفری را درگوشم گذاشتم و چشم هایم را بستم. چشم که باز کردم، اتوبوس حرکت کرده بود و هوا تقریبا رو به روشنایی داشت. فکر میکنم یک ساعتی خوابیده بودم.
فکر میکنم هفت ساعتی را بی توقف در راه بودیم تا رسیدیم به مرز.برای برگشت آنقدر سفت و سخت گذرنامه ها را بررسی نمیکردند و فقط دو جا، یکی در عراق و یکی در ایران گذرنامه ها را بررسی کردند و تمام.
هوا به شدت گرم بود و آفتاب مستقیم روی سرم میتابید. یک مسیر خاکی را همراه با جمعیتی که در حال برگشت بودند پیادهروی کردیم تا به ورودی مرز ایران رسیدیم و همان مرد و بلندگو و خوشامدگویی هایش.
کمی جلوتر اتوبوس های درون شهری بودند که تا پایانه مسافربری افراد را میبردند تا هر کس از آنجا به شهر خودش برود. تعداد اتوبوس ها زیاد بود اما جمعیت هم زیاد و زیر آفتاب همه کم تحمل شده بودند و اتوبوس ها کامل پر میشد و سریع حرکت میکردند. یکی را سوار شدم و در آن گرما و بیخوابی و گرسنگی، احساس ضعف داشتم و با خودم فکر میکردم که الآن به محض رسیدن باید بروم و یک چیز قندی پیدا کنم و بخورم. همین فکر را میکردم که اتوبوس سرعتش را کم کرد و ایستاد و یک نفر کنار جاده برای نذری یک بسته خرما را به داخل اتوبوس داد. بسته خرما داخل اتوبوس چرخید و هر کس یک دانه برداشت و من هم برداشتم و با خودم گفتم کاش یک چیز دیگه میخواستم که چشمم افتاد به دختربچه ای که بسته خرما از او رد شده بود و نتوانسته بود خرما بردارد و مادرش هم متوجه نشده بود و بعد که خرمایش را خورده بود داشت به دخترش میگفت برسیم برات میگیرم بخوری مامان. هیچی دیگه خودتون میتونید حدس بزنید که خرمایی که برداشته بودم را دادم به دخترک. ولی گل از گلش شکفت و همین خیلی حال خوبی داشت. به پایانه که رسیدم، ستون های متعدد بودند از اتوبوس ها که هر کدام به یکی از استان های کشور میرفت. اتوبوس های تهران را پیدا کردم و صف طویل افرادی که میخواستند سوال اتوبوس شوند و بروند. احتمالا باید یک ساعتی معطل میشدم. همین که هرکس با نفر بعد و قبلی اش مشسغول غر زدن بود، گوشم را تیز کردم دیدم آن سمت یک راننده ون داشت به سمت تهران میرفت. به پسری که جلوی من ایستاده بود اشاره کردم و گفتم اونم داره میره تهران فکر کنم بشه باهاش رفت. سری تکان داد و گفت بپرسیم. نزدیک که شدیم خودش گفت دارم میرم تهران اگه میاید بشینید بریم. هزینه اش هم دو سوم اتوبوس بود. ما هم که از خدا خواسته سوار شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.اولش خوشحال بودم که سریعتر راهی برای رسیدن به خانه پیدا کردم اما یک ساعتی که گذشت متوجه شدم که چرا از ون ها برای سفرهای درون شهری استفاده میشد! یکی از چیزهایی که میخواستم این بود که بتوانم فقط پاهایم را دراز کنم!
سفر حدود دوازده ساعته ام به تهران با پنج شش بار توقف بین راه و خوردن یکی دو لیوان چای و تنقلات بالاخره تمام شد.
از پایانه مسافربری تهران هم یک سواری گرفتم و به خانه رسیدم. هیچکس خانه نبود و خانه هم تنها بودم. البته این برایم بد نبود. چون احتمالا اگر کسی بود همان سلام و احوال پرسی و چه خبر گفتنهایشان کلی خسته ام میکرد و نمیتوانستم راحت خستگی در کنم.