یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

مُنسی

۵ دیدگاه

کمی گیج شده بودم. آخه همه چیز طبیعی به نظر میرسید و مشکل خاصی هم نبود. اصلا اینکه مشکل من نبود! مشکل دیگران بود. بقیه نمیتونستن من رو به یاد بیارن. پس چرا من باید میومدم پیش دکتر و چرا  دکتر هم میگه من بیمارم؟
با همین سوال ها در ذهنم درگیر بودم که فکر کنم دکتر از چهره مبهوتم متوجه شد که گیج شدم و شروع کرد به توضیح دادن.

قیلوله

۳ دیدگاه

تصور کنید علمی از علوم پیدا کنید.
نه علمی خاص، بلکه صرفا تمام علم! نه آنکه جرعه ای از علم زیست شناسی به دست آورید و یا علومی این چنین. بلکه لحظه ای بدانید که علومی هست که هیچ از آن نمیدانید. لحظه ای که با تمام وجود خود احساس کنید که از اقیانوسی از دانش که باید بدانید، تنها قطره ای ناچیز  به دست آورده اید.

یخ

برای فرار از جزیره یخ زده ی نا امیدی، قایقی از یخ ساخت لیکن اقیانوس سایه ای نداشت تا قایقش راحفظ کند.

هیچ پدیده ای اخلاقی نیست

۷ دیدگاه

در مورد بعضی کلمات باید بیشتر فکر کرد! وقتی دقیق تر فکر میکنی تازه متوجه میشی که چیز زیادی از اون مفهوم نمیدونستی.
انسانیت، میتونید توی یک جمله تعریفش کنید؟ جمله ای بگید تا بشه خوب درکش کرد؟

علت فکر کردن به "انسانیت" را اینجا گفته ام.

میرویم یا رفته ایم

۶ دیدگاه

اینها نه تفکراتی علمی و نه فلسفی و نه حتی ادبی است. مشتی است چرندیات که در جهت تخلیه روانی نوشته شده است و احتمالا به شما چیزی هم اضافه نخواهد کرد! نگارش و ادبیاتش هم آنچنان به هم ریخته و ناموزون است که گاه شما را به فکر فرو میبرد که "چرا دارم اینهارو میخونم؟" با این حال، همینجاست! انتهایی هم ندارد.اصلا شاید پاسخ به این پرسش که این متن چیست را اینجا پیدا کردید.
این متن در ادامه این نوشته شده...


 میخواهم درباره تکامل خودساخته بگویم و انسانیت را به عنوان آخرین مرحله تکامل بیان کنم!

وقتی درباره انسان فکر میکنم، کلمات کلیدی زیادی به ذهنم میرسه؛ کلمات و جملاتی درباره جهان عادل، درباره تکامل، درباره قوانین، درباره جنگ، درباره عشق، درباره هر بهانه ای که انسان میتونه برای بودنش بیاره.
اونقدر به هم ریخته و آشفته است که نمیدونم اولش باید چی باشه و انتهاش به کجا برسم.
اما باید از یک جایی شروع کرد دیگه!

پیوستگی سیب ها

۱ دیدگاه

چند شب پیش خانه مان مهمان داشتیم؛ خانواده بودند. فارغ از لذت هایی که انسان باید از ارتباط های اجتماعی ببرد، آنچنان به میهمانی علاقه ای ندارم. اما اینجا باید گفت که از بودن هر کدام از آن مهمان ها در این جهان، به تنهایی، خوشحالم.
یکی از سیب ها هم آن شب میهمان ما بود. و برخلاف تمام میهمانی ها و دورهمی های قبلی که همیشه از مصاحبت با وی لذت میبردم و بیش از پیش احساس بودن میکردم، این بار مهمانی آنقدر زود گذشت که اصلا زمانی نشد باهم گپی بزنیم. آخرهای شب بود که احساس کردم زمانی را از دست داده ام! یکی از سیب ها! نمیدانم؛ فکرش را هم نمیکردم که اگر یک بار در یک مهمانی  سروش هم حضور داشته باشد اما باهم گپ نزنیم، چنین حسی بهم دست بده! اما یک جور خلا را احساس کردم. یا شاید بهتر است بگویم احساس کردم چیزی را از دست دادم! بزرگی و کوچکی آن چیز مطرح نیست بلکه همان از دست دادنش است که مورد بحث است. شاید حسی شبیه به زمانی که بستنی از روی قیفش روی زمین میافتد.
درباره معرفی سیب ها قبلا تلاش های ناموفقی اینجا و اینجا داشتم.

چرا من اینگونه هشیارم و آیا من یک سرنوشتم

۱ دیدگاه

به بهانه بودنم، با خودم فکر کردم بد نباشد یک نگاهی به خودم و آنچه که واقعا هستم بیاندازم. آنچه که واقعا شده ام و آنچه که احتمالا خواهم شد!
بی ربط نیست اگر بگویم آنچه که بر من گذشت، باعث این شد که هستم. شرط و شروط های ژنی را هم اگر بخواهیم در نظر بگیریم، آنها هم ریشه در گذشته دارند و تمام اهداف و آرمان هایی که برای آینده ام میسازم هم از آنچه که الان فکر میکنم نشات میگیرد و آنچه تفکر امروز مرا شکل داده هم که ناشی از گذشته است!
پس احتمالا باید بگم من کاملا ناشی از گذشته ام.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie