برای فرار از جزیره یخ زده ی نا امیدی، قایقی از یخ ساخت لیکن اقیانوس سایه ای نداشت تا قایقش راحفظ کند.
برای فرار از جزیره یخ زده ی نا امیدی، قایقی از یخ ساخت لیکن اقیانوس سایه ای نداشت تا قایقش راحفظ کند.
در مورد بعضی کلمات باید بیشتر فکر کرد! وقتی دقیق تر فکر میکنی تازه متوجه میشی که چیز زیادی از اون مفهوم نمیدونستی.
انسانیت، میتونید توی یک جمله تعریفش کنید؟ جمله ای بگید تا بشه خوب درکش کرد؟
علت فکر کردن به "انسانیت" را اینجا گفته ام.
اینها نه تفکراتی علمی و نه فلسفی و نه حتی ادبی است. مشتی است چرندیات که در جهت تخلیه روانی نوشته شده است و احتمالا به شما چیزی هم اضافه نخواهد کرد! نگارش و ادبیاتش هم آنچنان به هم ریخته و ناموزون است که گاه شما را به فکر فرو میبرد که "چرا دارم اینهارو میخونم؟" با این حال، همینجاست! انتهایی هم ندارد.اصلا شاید پاسخ به این پرسش که این متن چیست را اینجا پیدا کردید.
این متن در ادامه این نوشته شده...
میخواهم درباره تکامل خودساخته بگویم و انسانیت را به عنوان آخرین مرحله تکامل بیان کنم!
وقتی درباره انسان فکر میکنم، کلمات کلیدی زیادی به ذهنم میرسه؛ کلمات و جملاتی درباره جهان عادل، درباره تکامل، درباره قوانین، درباره جنگ، درباره عشق، درباره هر بهانه ای که انسان میتونه برای بودنش بیاره.
اونقدر به هم ریخته و آشفته است که نمیدونم اولش باید چی باشه و انتهاش به کجا برسم.
اما باید از یک جایی شروع کرد دیگه!
چند شب پیش خانه مان مهمان داشتیم؛ خانواده بودند. فارغ از لذت هایی که انسان باید از ارتباط های اجتماعی ببرد، آنچنان به میهمانی علاقه ای ندارم. اما اینجا باید گفت که از بودن هر کدام از آن مهمان ها در این جهان، به تنهایی، خوشحالم.
یکی از سیب ها هم آن شب میهمان ما بود. و برخلاف تمام میهمانی ها و دورهمی های قبلی که همیشه از مصاحبت با وی لذت میبردم و بیش از پیش احساس بودن میکردم، این بار مهمانی آنقدر زود گذشت که اصلا زمانی نشد باهم گپی بزنیم. آخرهای شب بود که احساس کردم زمانی را از دست داده ام! یکی از سیب ها! نمیدانم؛ فکرش را هم نمیکردم که اگر یک بار در یک مهمانی سروش هم حضور داشته باشد اما باهم گپ نزنیم، چنین حسی بهم دست بده! اما یک جور خلا را احساس کردم. یا شاید بهتر است بگویم احساس کردم چیزی را از دست دادم! بزرگی و کوچکی آن چیز مطرح نیست بلکه همان از دست دادنش است که مورد بحث است. شاید حسی شبیه به زمانی که بستنی از روی قیفش روی زمین میافتد.
درباره معرفی سیب ها قبلا تلاش های ناموفقی اینجا و اینجا داشتم.
به بهانه بودنم، با خودم فکر کردم بد نباشد یک نگاهی به خودم و آنچه که واقعا هستم بیاندازم. آنچه که واقعا شده ام و آنچه که احتمالا خواهم شد!
بی ربط نیست اگر بگویم آنچه که بر من گذشت، باعث این شد که هستم. شرط و شروط های ژنی را هم اگر بخواهیم در نظر بگیریم، آنها هم ریشه در گذشته دارند و تمام اهداف و آرمان هایی که برای آینده ام میسازم هم از آنچه که الان فکر میکنم نشات میگیرد و آنچه تفکر امروز مرا شکل داده هم که ناشی از گذشته است!
پس احتمالا باید بگم من کاملا ناشی از گذشته ام.
سه سال بود که در این پارک زندگی میکرد. هرروز را همینجا میگذراند. شاید طی این چند سال بیشتر از دویست متر از پارک دور نشده بود. لباس های رنگ و رو رفته و چروک و شلخته که معلوم بود همین ها رو چند سالی هست که میپوشید. سر و رویش هم تعریفی نداشت؛ موها و ریش بلند و ژولیده با چروک هایی روی پیشانی و گونه ها. صورتش چین و چروک های به خصوصی داشت وقتی از نیم رخ نگاهش میکردی، چروک ها این احساس را منتقل میکرد که او دارد میخندد. از خصوصیات ظاهری اش بیشتر لازم نیست بگویم. همان تصویری که شما هم در ذهنتان از یک فرد آواره دارید کفایت میکند!
چای سیاه پررنگش را تمام کرد و سیگارش را روشن کرد. هیچوقت نفهمیدم بعد از چای، سیگار میچسبد یا بعد از سیگار، چای؛ به هر حال هر دو امر در جریان بود. پشت چرخ خیاطی اش نشسته بود و به یک نقطه از دیوار مغازه اش خیره نگاه میکرد، صدای گوینده خبر از تلوزیون کوچک 14 اینچ که بالای مغازه کوچکش وصل کرده بود می آمد.
- آغاز احداث هفده پردیس سینمایی در شهرهای فاقد سینما در جهت افزایش تماشاگران و بالا بردن فرهنگ جامعه...
سرم را برگرداندم به سمتش و با پوزخندی گفتم: اینها اصلا نمیدونن مردم سینما نمیرن! اصلا همین هزینه هارو میدادن چند تا فیلم درست حسابی میساختن، مراجعه به سینما هم بیشتر میشد. مشکل فرهنگ جامعه ما که اصلا سینما نیست، مردم کتاب نمیخونن اصلا سینمامون مگه فیلم فاخری هم میسازه که باهاش بخواد فرهنگ جامعه...
وسط حرفم میپره و میگه: تا به حال دقت کردی که انسان چرا زنده اس؟