
سه سال بود که در این پارک زندگی میکرد. هرروز را همینجا میگذراند. شاید طی این چند سال بیشتر از دویست متر از پارک دور نشده بود. لباس های رنگ و رو رفته و چروک و شلخته که معلوم بود همین ها رو چند سالی هست که میپوشید. سر و رویش هم تعریفی نداشت؛ موها و ریش بلند و ژولیده با چروک هایی روی پیشانی و گونه ها. صورتش چین و چروک های به خصوصی داشت وقتی از نیم رخ نگاهش میکردی، چروک ها این احساس را منتقل میکرد که او دارد میخندد. از خصوصیات ظاهری اش بیشتر لازم نیست بگویم. همان تصویری که شما هم در ذهنتان از یک فرد آواره دارید کفایت میکند!
موضوع اصلی نیمکت است. یا حداقل موضوع اصلی زندگی او، آن نیمکت بود و بس.
کارش این بود که هرروز یک نیمکت را زیر نظر میگرفت و هرکسی روی آن نیمکت مینشست،داخل دفترش، خصوصیاتش را تمام و کمال مینوشت. مشخصات چهره و قد و قواره و اینکه چه پوشیده و طرز راه رفتنش چطور است و آن موقع چه حالی داشته و اگر دو یا چند نفر بودند، سعی میکرد بفهمد آنها باهم چه نسبتی دارند و موضوع صحبتشان چیست و خصوصیات همه اشان را مینوشت. حتی اینکه دفعه چندم است که به این پارک آمده اند و روی این نیمکت نشسته اند را هم ثبت میکرد.
حالا او مرده است و پنج دفتر از خاطرات و زندگینامه نیمکت مرکز پارک مانده است.
سرگذشتی که بر یک نیمکت چوبی وسط پارک گذشته است. انسان هایی که با قد و قواره و روحیات مختلف از کنار این نیمکت گذشتند؛ هرکدام برای خود داستانی ویژه داشتنه اند.
میتوان گفت این نیمکت خود به تنهایی موزه مردم شناسی است و دفتر ها هم راهنمای این موزه اند.
صفحه اول قدیمی ترین دفترش نوشته است:
مهم این نیست که چه کسی هستی و کجایی و سابقه ات چیست. مسئله این است که موضوع تو در این زندگی چیست؟
هدفی برای خود پیدا کن و همان را به بهترین شکل ممکن انجام بده.
ابرام تو ارزش توست.
/احتمالا ادامه دارد...