یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

نگهبان نیمکت

۲ دیدگاه

سه سال بود که در این پارک زندگی میکرد. هرروز را همینجا میگذراند. شاید طی این چند سال بیشتر از دویست متر از پارک دور نشده بود. لباس های رنگ و رو رفته و چروک و شلخته که معلوم بود همین ها رو چند سالی هست که میپوشید. سر و رویش هم تعریفی نداشت؛ موها و ریش بلند و ژولیده با چروک هایی روی پیشانی و گونه ها. صورتش چین و چروک های به خصوصی داشت وقتی از نیم رخ نگاهش میکردی، چروک ها این احساس را منتقل میکرد که او دارد میخندد. از خصوصیات ظاهری اش بیشتر لازم نیست بگویم. همان تصویری که شما هم در ذهنتان از یک فرد آواره دارید کفایت میکند!

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie