انسان از اصل خود خیلی دور شده و به سمت پوچی پیش میره.
انسانی که نه در زمان و نه در مکان نسبت به دنیا هیچ نیست.
بر تمام جهان ادعای مالکیت میکند.
تلاش میکند خود را از تمام جانداران متمایز و برتر نشان دهد.
انسان از اصل خود خیلی دور شده و به سمت پوچی پیش میره.
انسانی که نه در زمان و نه در مکان نسبت به دنیا هیچ نیست.
بر تمام جهان ادعای مالکیت میکند.
تلاش میکند خود را از تمام جانداران متمایز و برتر نشان دهد.
از مهمترین دلایلی که جدیدا کمتر مینویسم، توییتری شدن مطالب توی ذهنمه.
احساس میکنم که دیگه نیازی نیست که مطلبی رو توضیح بدم یا بخوام دربارش از تمثیل یا داستانی شبیه به یک قضیه یا اینجوری چیزها استفاده کنم.
گاهی اوقات فکر میکنم که چطور قبلا فقط برای یک کلمه میتونستم چند صفحه بنویسم.
چشماشو که باز کرد نوری ملایم از پنجره به صورتش میخورد.
کمی چشم ھاش رو تنگ کرد.
برگشت و ساعت رو از روی موبایلش نگاه کرد.
چند تایی ھم پیام داشت.
با چشمای تنگ کرده و ابرو ھای توی ھم رفته پیام ھاش رو بررسی میکرد.
نفس نفس میزد
با سرعت به دنبالش میدوید.
ھرچه سریعتر میدویید اون ھم سرعتش رو بیشتر میکرد.
بین جمعیت گیج شده بود.
فقط تلاش میکرد نه عقب بیوفته نه گمش کنه.
اطراف را که نگاه میکرد ھیچ نمیدید
ھرچند تعریفی که از ھیچ داشت متفاوت بود برایش ھیچ واقعا ھیچ بود اگر حرفش میشد احتمالا ھیچ
سیاه میبود.
آخر ھفته بود.
میدونست که احتمالا امروز باید بدو بدو ھای بچھ ھا و ریختن پوست میوه و تخمه و شاید لیوان چای یا آبمیوه رو تحمل کنه!
ھمینکه زیر فشار قدم ھای مھمان ھا میماند برایش عذاب آور بود حال توی ھمین وضعیت فکرش را بکن جوراب بعضی ھاشون ھم بود میداد.
آخر گناه اون چی بود؟
نمیدونست!
صدای زنگ به صدا در اومد.
توی طبقه پایین کتابخانه نشسته بود.
طبقه اول کتابخانه
تقریبا جایی که اگر کسی میخواست از اونجا چیزی برداره، باید مینشست.
مدتھا بود کسی سراغش نیامده بود.