آخر ھفته بود.
میدونست که احتمالا امروز باید بدو بدو ھای بچھ ھا و ریختن پوست میوه و تخمه و شاید لیوان چای یا آبمیوه رو تحمل کنه!
ھمینکه زیر فشار قدم ھای مھمان ھا میماند برایش عذاب آور بود حال توی ھمین وضعیت فکرش را بکن جوراب بعضی ھاشون ھم بود میداد.
آخر گناه اون چی بود؟
نمیدونست!
صدای زنگ به صدا در اومد.
بله میھمان ھا اومدند.
دست یکی از مھمون ھا دستھ گل ھای ریز سرخ رنگی بود.
آنقدر مبھوت گل ھا شده بود از قدم ھای مھمان ھا و بدو بدو ھا و پشتک زدن بچه ھا ھیچ نفھمید؛
حتی بوی بد پای بعضی مھمان ھارو ھم متوجه نشد!
گل ھا توی گلدان روی میز کنار اتاق گذاشته شد.
تمام توجھش روی گل ھا بود.
دوست داشت با گل ھا حرف بزنه یا حداقل لمسشون کنه.
حیف که نمیتونست.
ساعت ھا گذشت خیره به گل ھای توی گلدان مانده بود.
انگار مھمان ھا داشتن میرفتن.
مھمان ھا رفتن.
آن شب را خیره ب گل ھا به صبح رساند.
فردای آنروز ھنوز حواسش به گل ھا بود.
گل ھا کمی بی حال و خمیده شده بودند.
چند روز دیگر به ھمین شکل گذشت.
ھنوز گل ھا آن بالا بودند و حسرت لمس کردن آنھا به دلش مانده بود.
گل ھای توی گلدان خشک شده بود.
مادر خانه آمد گلدان را برداشت که ببرد.
توی دلش خالی شد.
داشت فکر میکرد حتی به دیدنش ھم راضی بود حتی به دیدن خشک شده اش.
عاشق شده بود.
عاشق گل ھای داخل گلدان.
نمیدونست چه کار کند.
تکانی به خودش داد.
انگار که سر خورده باشد.
گلدان از دست مادر رھا شد.
قالیچه کف اتاق به آرزویش رسید.
تونست گل ھا رو در آغوش بکشه.