یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

تکرار

۳ دیدگاه

چشماشو که باز کرد نوری ملایم از پنجره به صورتش میخورد.
کمی چشم ھاش رو تنگ کرد.
برگشت و ساعت رو از روی موبایلش نگاه کرد.
چند تایی ھم پیام داشت.
با چشمای تنگ کرده و ابرو ھای توی ھم رفته پیام ھاش رو بررسی میکرد.

دیروز فردا

۲ دیدگاه

نفس نفس میزد
با سرعت به دنبالش میدوید.
ھرچه سریعتر میدویید اون ھم سرعتش رو بیشتر میکرد.
بین جمعیت گیج شده بود.
فقط تلاش میکرد نه عقب بیوفته نه گمش کنه.

سفید

۰ دیدگاه

اطراف را که نگاه میکرد ھیچ نمیدید
ھرچند تعریفی که از ھیچ داشت متفاوت بود برایش ھیچ واقعا ھیچ بود اگر حرفش میشد احتمالا ھیچ
سیاه میبود.

گل قالیچه

۲ دیدگاه

آخر ھفته بود.
میدونست که احتمالا امروز باید بدو بدو ھای بچھ ھا و ریختن پوست میوه و تخمه و شاید لیوان چای یا آبمیوه رو تحمل کنه!
ھمینکه زیر فشار قدم ھای مھمان ھا میماند برایش عذاب آور بود حال توی ھمین وضعیت فکرش را بکن جوراب بعضی ھاشون ھم بود میداد.
آخر گناه اون چی بود؟
نمیدونست!
صدای زنگ به صدا در اومد.

آلبوم

۰ دیدگاه

توی طبقه پایین کتابخانه نشسته بود.
طبقه اول کتابخانه
تقریبا جایی که اگر کسی میخواست از اونجا چیزی برداره، باید مینشست.
مدتھا بود کسی سراغش نیامده بود.

امروز

۰ دیدگاه

 امروز سرعت برما چیره شده است و تماما در اختیار اجراى امور زندگى خود با سرعت هرچه بیشتر هستیم.

گویى تنها انجام دادن و اجراى آن عمل اهمیت دارد نه چرا و چطور آن.

جنگ

۰ دیدگاه

 

کتاب هاى سوخته و حنجره هاى بریده اى که همه یک چیز را ناله میکردند

کافى نیست

راهش نیست

همگان معنى صلح را میشناسیم

فریاد و بانگ صلح بیهوده است

گوش ها میشنود

چشم ها میبیند

هرروز میشنوند هرروز میبینند

هرروز شلیک میشوند

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie