یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

نگهبان نیمکت

۲ دیدگاه

سه سال بود که در این پارک زندگی میکرد. هرروز را همینجا میگذراند. شاید طی این چند سال بیشتر از دویست متر از پارک دور نشده بود. لباس های رنگ و رو رفته و چروک و شلخته که معلوم بود همین ها رو چند سالی هست که میپوشید. سر و رویش هم تعریفی نداشت؛ موها و ریش بلند و ژولیده با چروک هایی روی پیشانی و گونه ها. صورتش چین و چروک های به خصوصی داشت وقتی از نیم رخ نگاهش میکردی، چروک ها این احساس را منتقل میکرد که او دارد میخندد. از خصوصیات ظاهری اش بیشتر لازم نیست بگویم. همان تصویری که شما هم در ذهنتان از یک فرد آواره دارید کفایت میکند!

آپارتمان شماره هفده

۵ دیدگاه

به عنوان اولین داستان کوتاهی که نوشتم، تا میتونید نقدش کنید و ایراد بگیرید. اصلا سعی کنید کاری کنید که دیگه از این کار ها نکنم و برم بشینم آتاری بازی کنم.
البته باید بگم از تاریخ تولیدش یه مدتی میگذره! و یک سری تجربیات اندکی درباره ایرادات کلی مثل (...) به دست آوردم.
داخل پرانتز؟ نه دیگه داخل پرانتز میشه ایراد های داستان و فکر میکنم قبل از اینکه داستان را بخونید، نباید رفتار مازوخیستی از خودم نشون بدم!
----

کبریت ها

۴ دیدگاه

اسم زندگی های امروز رو میذارم زندگی کبریتی.
سرزمین کبریت ها جاییه که همه اهالی اونجا از اینکه از کله هاشون استفاده کنن میترسن.
اما نمدونن که حقیقت اونها سوختن و نور بخشیدنه.

امروز کبریت کوچکی هستم در جعبه کوچک کبریت ها که عاشق سوختن است اما...

گل قالیچه

۲ دیدگاه

آخر ھفته بود.
میدونست که احتمالا امروز باید بدو بدو ھای بچھ ھا و ریختن پوست میوه و تخمه و شاید لیوان چای یا آبمیوه رو تحمل کنه!
ھمینکه زیر فشار قدم ھای مھمان ھا میماند برایش عذاب آور بود حال توی ھمین وضعیت فکرش را بکن جوراب بعضی ھاشون ھم بود میداد.
آخر گناه اون چی بود؟
نمیدونست!
صدای زنگ به صدا در اومد.

آلبوم

۰ دیدگاه

توی طبقه پایین کتابخانه نشسته بود.
طبقه اول کتابخانه
تقریبا جایی که اگر کسی میخواست از اونجا چیزی برداره، باید مینشست.
مدتھا بود کسی سراغش نیامده بود.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie