یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

موهایش

۰ دیدگاه

دو غریبه
شاید چند باری فقط سلام و احوال پرسی داشته باشند.
شاید کم ساعتی همکار بوده باشند.

داخل سالن رستوران، آن گوشه سر میزی که کنار کنار شیشه بزرگ مغازه بود نشسته بود و با تلفن حرف میزد. وقتی از بیرون آمدم پشتش به من بود.
موهایش را بافته و شالش روی سرش بود و موهای بلند بافته شده اش از پشت آویزان بود و آفتابی که از بیرون میزد روی موهایش میخورد. رنگ طلایی خورشید تمام گره های سمت چپ موهایش که داخل گره های راست میرفت را طلایی کرده بود؛ موهای مشکی بافته شده بلندش در نور آفتاب مثل طلا می‌درخشید.

هرچند برای این حرف غریبه بود اما چیزی نبود که در دلم بماند...

به زبان نیاوردن و سرتیتر نوشتن های از روی علاقه کافی بود.

بدون هیچ ترس و فکری گفتم:

موهات داخل نور آفتاب خیلی قشنگ شده...

 

 

هنوز هیچ نقاشی تصویر این متن را نکشیده.

گشتن

۴ دیدگاه

شاید بارها این داستان کوتاه را شنیده باشید.
داستان مردی که زیر چراغی توی کوچه درحال گشتن به دنبال چیزی بود. مردی به او رسید و پرسید به دنبال چه میگردی؟ مرد درحال گشتن پاسخ داد به دنبال کلیدم هستم. مرد دیگر پرسید آنرا کجا گم کردی؟ دیگری گفت در زیرزمین خانه ام! وقتی مرد پرسید که خب چرا اینجا را میگردی، گفت چون اینجا نور هست در زیرزمین که نور نیست.

سفید

۰ دیدگاه

اطراف را که نگاه میکرد ھیچ نمیدید
ھرچند تعریفی که از ھیچ داشت متفاوت بود برایش ھیچ واقعا ھیچ بود اگر حرفش میشد احتمالا ھیچ
سیاه میبود.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie