
شاید بارها این داستان کوتاه را شنیده باشید.
داستان مردی که زیر چراغی توی کوچه درحال گشتن به دنبال چیزی بود. مردی به او رسید و پرسید به دنبال چه میگردی؟ مرد درحال گشتن پاسخ داد به دنبال کلیدم هستم. مرد دیگر پرسید آنرا کجا گم کردی؟ دیگری گفت در زیرزمین خانه ام! وقتی مرد پرسید که خب چرا اینجا را میگردی، گفت چون اینجا نور هست در زیرزمین که نور نیست.
داستان ما هم خیلی وقت ها همینطوره.
در مسیر اشتباهی از زندگی قرار میگیریم و به شکل اشتباهی به دنبال حقیقت میگردیم. کمال ما اشتباهی شده و جای اشتباهی تلاش میکنیم.
گاهی با خودم میگم کاش نویسنده بودم تا شاید بعضی از جمله هام رو با هم نشر میکردن و شاید تاثیری داشت. بعد با خودم میگم که قبل از تو هم کسایی بودن که نوشتن و اصلا به نوشته های تو نیازی نیست و اصلا این جماعت کمک لازم ندارند.
همه مسیر مشخص و حقیقت قابل دسترس است.
من هنوز هم نمیدونم چطور باید جمله هام رو کامل کنم و وقتی به فعل جمله میرسم، درباره اینکه آیا بنویسم "است" یا فرمت کلی جمله رو عوض کنم تا به "است" نرسم دچار مشکل میشم. حتی درباره "را" نوشتن یا ننوشتن!
اصلا از ایرادات نگارشی خودم که بگذریم، یکی از سخت ترین ایراداتی که به خودم میگیریم اینه که اصلا چرا توی موضوع مورد بحث خودت باقی نمیمونی و سریع دور میشی؟
راستش تنها دلیل که این متن رو نوشتم این بود که این جمله رو تهش بگم:
ریشه ها به سمت نور نمیرن؛ اونها به عمق میرن.