یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

پیراشکی های با تو

داخل راهروی دانشگاه روی تنها صندلی انتهای راهرو نشستم و همینطور که به درب خروجی ساختمان و حیاط جلویش خیره شده بودم، با لیوان کاغذی که تا همین چند دقیقه پیش پر از نسکافه بود بازی میکنم.
ساعت شش عصر بود و فقط کلاس های ساعت آخر دانشگاه برقرار بود. این ساعت هم همیشه کلاس ها خلوت تر بود. داخل محوطه دانشگاه هم خبری از دانشجو هایی که تنها روی نیمکت با یک جزوه و کتاب مشغول درس خواندن باشند یا دانشجو هایی که دو سه نفری مشغول گپ زدن باشند نبود. اطراف بوفه هم خبری از نسکافه خور ها نبود. من بودم و درخت ها و نیمکت ها، با هوایی که تازه تاریک شده بود و چراغ های کم جون محوطه دانشگاه، آخر آنهایی که کلاس داشتند که سر کلاسشان بودند، آنهایی هم که کلاس نداشتند دیگر کاری در دانشگاه نداشتند که بخواهند در محوطه دانشگاه قدم بزنند.
اینطور وقت ها ترجیح میدادم داخل یکی از کلاس های خالی یا داخل یکی از راهرو های ساختمان دانشکده منتظرت بنشینم تا روی نیمکت های فلزی داخل محوطه که هر از چند گاهی اگر کسی از جلویت رد میشد، آنقدر خلوت و سوت و کور بود که ناخودآگاه بدون اینکه بشناستت باهات سلام علیک میکرد.
این طبقه، فقط کلاس تو در حال برگزاری بود و  کلاس دیگری که ده دقیقه ای بود از همهمه خارج شدن دانشجو ها خبری نبود.
بیست دقیقه دیگر می¬آمدی.
وقتی آمدی
بین جمعیت همکلاسی هایت دنبالت میگشتم و همیشه جزو آخرین نفرهایی بودی که از کلاس خارج میشد. از بس شلخته بازی درمیاوردی! البته میدونم خودت این حرف را قبول نداری.
- خسته نباشی خانوم.
با هم از بین اون سوت و کور چند دقیقه پیش میگذریم و درباره کلاست و مباحثی که امروز در موردشون بحث کردید میگی. به خروجی دانشگاه که میرسیم، همینطور که حروف کلماتی که داشتی میگفتی کش میاد میری به سمت خروجی خواهران و من هم از اینطرف میام بیرون دانشگاه و یک مقدار به اینطرف و آنطرف نگاه میکنم و دست هایم را از سرما به هم میمالم و داخل جیبم میگذارم و تو بالاخره میای بیرون. همیشه برام سوال بود که چرا با اینکه مسیر هامون موقع خروج، برابر بود اما تو همیشه دیرتر میرسیدی! هربار هم که می آمدی میگفتی – میدویی؟!
دستت را میگیرم و باهم از خیابان دانشگاه به سمت خونه قدم میزنیم، سر خیابان از کنار انتشاراتی دانشگاه که رد میشیم، یاد فلان کتاب یا جزوه ای که باید بگیریم برای این ترم میوفتیم و بعد از تهیه جزوه ها چند دقیقه ای که پیاده روی میکنیم، آنطرف خیابان، تازه این ساعت یک زیر تشت روغن روی اجاق بزرگی روبروی قنادی را روشن کرده اند و پیراشکی درست میکنند.
مطمئنم خوشمزه ترین پیراشکی که در طول زندگی ام خوردم، همان پیراشکی هایی بوده که حوالی ساعت هفت، در آن هوای سرد و خشک و زیر آسمانی که تکلیفش هنوز مشخص نبود که تاریکه یا روشن، با تو خریدیم و روبروی ایستگاه تاکسی ها، روی پله های کنار پارکینگ نشستیم و خوردیم. پیراشکی های شکلاتی یا پیراشکی های پیتزایی، فرقی نمیکرد، باید تو میبودی که خوشمزه میشد.
حالا دو ترم است که باید در لبتاب هایمان درس بخوانیم و برای هم شکلک پیراشکی بفرستیم. دیگر راهرویی نیست که تنها منتظرت بنشینم. خوبی اش این است که بعد از خوردن پیراشکی ها دیگر لازم نیست وقتی نشستی داخل یکی از آن تاکسی های زرد رنگ، از پشت پنجره اش دست تکان بدیم و خداحافظی کنیم.
هرچند، فکرش را که میکنم همان خداحافظی زرد رنگ هم از این روز ها بهتر است. انگار آخرین ثانیه ها و وقت خداحافظی، چشمهایت زیبا تر میشد یا شاید هم من بیشتر میخواستمش.

نسترن
۱۶ اسفند ۲۱:۴۸
احساسات قشنگ بود ❤️امیدوارم حستون همیشه قشنگ بمونه و سالیان بعد از انتخاب هاتون راضی باشید.

پاسخ :

ممنون ازت 

فاطـــღـــمـه ツ
۱۰ خرداد ۱۳:۵۷

ما که رنگ دانشگاه رو هم ندیدیم 🤧

از همون اول مجازی شدیم 

عشقتون پایدار 🌹

 

پاسخ :

از ترم بعد امیدوارم حضوری بشه دیگه...

ممنون از شما🌻
هاشم کوچیکه
۱۲ بهمن ۰۴:۲۸

میگم من از اینا م که اگر دوستشون عاشق بشه، تا بتونن سوژه میکنن طرف رو، سر همین وقتی داشتم میخوندم پست ت رو آهنگ بنیامین‌بهادری توی مغزم پلی شد و دلم می‌خواست لحظه پیراشکی خوردن اونجا می‌بودم و تا میشد سوژه ات می‌کردم، اینقدر این تفکر خاطره برام زنده کرد که به شوق آمدم. (چ)

پاسخ :

هااا... حالا شد
قربان شما
یه برنامه میذاریم با همه بچه های بیان بریم پیراشکی خورون!
هاشم کوچیکه
۱۱ بهمن ۱۵:۲۸

با شهود این دوستانی که شغلشون سوژه کردن رفیق های عشق حریری شونه و پس زمینه «عاشق شدم، بنیامین بهادری» خوندم، واقعا کیف کردم :))))))

پاسخ :

نوشته های وبتو میخونم نمیفهمم! نظر هم میدی نصفشو متوجه نمیشم😂 
اقا یه کلاس برا ما بزار
soofi ae
۱۰ بهمن ۲۳:۰۷

همیشه باعجله تایپ میکنم غلط املایی دارم!

🌼:)

پاسخ :

فدای چشات

Sepideh Adliepour
۱۰ بهمن ۱۴:۰۸

اصلا شما یه جوری نوشتید که منم دلم برای خاطراتتون تنگ شد😅

پاسخ :

شما لطف داری

سما نویس
۱۰ بهمن ۱۰:۵۰

   با اینکه حتی یک درصد از دانشگاه خوشم نمیومد و خاطره‌ای نداشتم اما الان خیلی دلم تنگ شده.چه قدرم خوب نوشته بودی:(

پاسخ :

خود دانشگاه که خالی خالی لذتی نداره

دختر پاییزی
۱۰ بهمن ۱۰:۴۰

خاطره و تصویر قشنگی بود :)

عشقتون پایدار :)

پاسخ :

ممنون از شما

توکــا (:
۱۰ بهمن ۱۰:۴۰

دریام شما و دلبرت رو خواست🤗

 

پاسخ :

:)
soofi ae
۱۰ بهمن ۱۰:۳۶

*_*

رصالت پیراشکی هارو بخون❤😌

پاسخ :

اولا که رسالت نه رصالت :)
دوما که شما خیل گل تشریف داری ها
توکــا (:
۱۰ بهمن ۱۰:۳۳

چه عاشقانه های قشنگی ...

الهی بازم ادامه داشته باشه🌱

منم دلم دانشگاه و خستگیاشو میخواد دلم جیم زدنای دانشگاه و رفتن نشستن روبروی دریا رو میخواد ...

منم دلم کنسلی کلاسا رو میخواد ...

منم دلم میخواد این همه راه برم تا برسم دانشگاه ولی بگن بدلیل بارندگی کلاسا تعطیل شد و با هزار جور قر و فر برم خیابونا رو قدم بزنم ...

دلم دانشگاه حضوری رو خواست با تمام سختیاش...😭

پاسخ :

کاش ما هم دانشگاهمون دور از این دود و شلوغی شهر، یه دریایی داشت که توی ساحلش میتونستیم بشینیم و به صدای موج گوش بدیم
دلم دریا خواست
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie