یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

مکعب فلزی

۲ دیدگاه

گوشه آن اتاق با دیوار هاى سرد فلزى اش با بدنى برهنه و لاغر نشسته بود. پوستش، تکیه گاه سردش را پس میزد. ناگزیر به زانو هایش پناه اورد. خمیده، با استخوان هاى بیرون زده پشتش.
فرقى نمیکرد چشمانش باز یا بسته باشد. مدتى بود که نور از آنجا رفته بود. شنیده بود در تاریکى، کمى که بگذرد چشم ها عادت میکنند.
به چه؟
اصلا که چه؟
تا چه چیز را ببیند؟
آنان که گفتند، سیاه مطلق را نگفتند.
هر چند چیزى هم براى دیدن نبود. تنها سکوت و انتظار براى دوباره دیدن بود. سکوتى که بعد از ساعت ها چنگ زدن به دیوار ها به سراغش آمده بود.
همه اینها را تحمل میکرد. تنها این فکر که کسى به او نیاز دارد آزارش میداد. بیرون از آنجا، کسى منتظرش بود.
این اتاق در ندارد.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie