من روزی خواهم مرد!
یک روز قبل از اینکه هزارمین درنای خودم را درست کنم خواهم مرد.
از امروز تا آخر عمرم میخوام هزار درنا به مردم بدم.
میخوام به هزار نفر صلح را یادآوری کنم.
اصلا نمیدونم صلح چی هست؟ در طی تمام سال های وجود انسان، افرادی بودند که فریاد صلح سر دادند و در نهایت هیچ!
شاید هیج شمردن همه صلح بانگ ها اشتباه باشه ولی در یک نگاه کلی وقتی به امروز خودمون نگاه کنیم متوجه میشیم که صلح جز در واژه، معنایی ندارد.
به قول اسپینوزا صلح به معنی نبودن جنگ نیست، بلکه فضیلتی است که از درون مایه میگیرد.
در واقع باید از درون به این حقیقت برسیم که ارزش واقعی وجود انسان چیست. به قول بودا " بهتر از هزاران واژه تو خالی و پوچ، تنها یک کلمه وجود دارد، صلح!
من نمیدونم چطور ممکنه که اینهمه انسان که وقتی باهاشون حرف میزنی همه موافق صلح هستند، هنوز این دوری ها و نفرت ها و جنگ ها باعث مرگ انسان ها میشن. شاید به این خاطره که هرکس صلح خودش رو میخواد. باید قبل از اینکه برای صلح در جامعه عملی انجام بدیم اول به صلح درونی برسیم و این مفهوم را به واقع درک کنیم. اصلا اگه هنوز متوجه صلح نشده باشیم، هر عمل ما یک چالش جدید برای این جهان میشه که باز هم مخالفت و جنگ و جدال در پی داره. کریشنامورتی در اینباره میگه " دنیا تو هستی و دنیا از تو جدا نیست. دنیا با تمام مشکلاتش از پاسخ های تو شکل گرفته، بنابراین راه حل در ایجاد مشکلات تازه نیست."
من هرروز وقتی به صلح و راه های رسیدن به این مهم فکر میکنم، دچار تشویش و جنگ درونی میشم.
داخل ذهنم یک میز با نقشه ای بزرگ که روی آن را تعدادی سوزن نقشه و آدمک ها و علامت ها پر کرده وجود دارد و داخل این اتاق مجسمه هایی از گاندی و ماندلا و بودا و مالکوم، اوریگامی های ساداکو، تابلو های متعدد از اشخاصی که برای صلح و آزادی مبارزه کردن و همچنین تابلوی بزرگ نقاشی گرنیکا هست.
افرادی از طبقات مختلف ذهنم دور میز جمع میشن و درباره صلح و راهکارهایش بحث میکنند.هربار اینطوره که تعدادی از این افراد با مخالفت از این جلسه خارج میشوند و بعضی از آنها هم که باقی مانده اند در حال بحث و جدل و فریاد زدن بر سر همدیگه هستن.
آخرش هم یا وقت ناهار میشه یا یکیشون اون یکی رو هول میده و درگیری پیش میاد.
البته باید بگم که یک نفری هم هست با کت سفید رنگ که گوشه اتاق نشسته و با لبخند به همه این منازعات نگاه میکنه و ناامیدانه سیگاری از کتش درمیاره و با فندک قدیمی خودش روشنش میکنه و از اتاق بیرون میره.
از قول مولانا
"هست احوالم در خلاف همدگر
هریکی باهم مخالف در اثر
موج لشکرهای احوالم ببین
هریکی با دیگری در جنگ و کین"