راستش این داستان کلیشه ای که دیگر تمایلی به نوشتنش ندارم، یک ایده کوچک بود برای آنکه آخرش یک استعاره باشد از موهای بافته شده کسی که دوستش دارم.
موجودی که بدون نور (عشق) در تاریکی و زیرزمین زندگی میکرد و شاید حتی خیلی باهوش و موفق هم بود اما روزی یک طناب بافته شده میبیند که انتهایش معلوم نیست اما نور طلایی خورشید که از بالا روی این بافته خورده معلوم است که قرار است به زندگی اش نور بدهد.