یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

خودکار بدمصب

۰ دیدگاه

راستش این داستان کلیشه ای که دیگر تمایلی به نوشتنش ندارم، یک ایده کوچک بود برای آنکه آخرش یک استعاره باشد از موهای بافته شده کسی که دوستش دارم.
موجودی که بدون نور (عشق)‌ در تاریکی و زیرزمین زندگی میکرد و شاید حتی خیلی باهوش و موفق هم بود اما روزی یک طناب بافته شده میبیند که انتهایش معلوم نیست اما نور طلایی خورشید که از بالا روی این بافته خورده معلوم است که قرار است به زندگی اش نور بدهد.

موهایش

موهایش

۰ دیدگاه

دو غریبه
شاید چند باری فقط سلام و احوال پرسی داشته باشند.
شاید کم ساعتی همکار بوده باشند.

داخل سالن رستوران، آن گوشه سر میزی که کنار کنار شیشه بزرگ مغازه بود نشسته بود و با تلفن حرف میزد. وقتی از بیرون آمدم پشتش به من بود.
موهایش را بافته و شالش روی سرش بود و موهای بلند بافته شده اش از پشت آویزان بود و آفتابی که از بیرون میزد روی موهایش میخورد. رنگ طلایی خورشید تمام گره های سمت چپ موهایش که داخل گره های راست میرفت را طلایی کرده بود؛ موهای مشکی بافته شده بلندش در نور آفتاب مثل طلا می‌درخشید.

هرچند برای این حرف غریبه بود اما چیزی نبود که در دلم بماند...

به زبان نیاوردن و سرتیتر نوشتن های از روی علاقه کافی بود.

بدون هیچ ترس و فکری گفتم:

موهات داخل نور آفتاب خیلی قشنگ شده...

 

 

هنوز هیچ نقاشی تصویر این متن را نکشیده.

از جمله بی بهانگی ها

۴ دیدگاه

میلم به نوشتن چندین و چند برابر شده. قبل تر فقط تکه پاره‌هایی می‌نوشتم و نگه می‌داشتم به امید اینکه بعدتر درباره‌اش مفصل بنویسم، حالا فقط می‌نویسم به امید اینکه شاید فقط این کلمه‌ها از داخل مغزم بیرون بیاید و سرم سبک شود.

سیب های زرین

۰ دیدگاه

این نوشته به بهانه یک سیب است!

سرشار است از سربستگی و گنگی و بی‌زبانی، ابهامی از سر ناچاری و آوارگی.
راستش آنقدر قرار است پوشیده صحبت کنم که فکر می‌کنم تا همینجا کافی باشد. شاید باید رنگ نوشته را همرنگ زمینه کنم تا دیده نشود یا شاید باید این متن را به شکلی رمزنگاری‌اش کنم؛ شاید باید به شکل کد مورس تایپش کنم.

بلکه

۰ دیدگاه

اواخر اردیبهشت ماه بود و هوا آخرین قطره های باران فروردینش را از لا‌به‌لای گرمای آفتاب خرداد ماه روی سر مردم می‌پاشید. حوالی ساعت شش بود، همان ساعت ها که پارکبان مطمئن نبود هنوز زود است چراغ های پارک را روشن کند یا نه.
من روی یکی از نیمکت‌های مشرف به پارک، در پیاده رو خیابان کنار پارک نشسته بودم و مشغول تماشای مردمم بودم. نگاهشان می‌کردم و درباره‌اشان تصور می‌کردم. نگاهشان می‌کردم و شاید از جزئی‌ترین حالت‌هایشان، کلی‌ترین و مهم‌ترین اتفاقات و درگیری‌های ذهنی‌اشان را حدس می‌زدم.
هرکس که من نبود، مردمم بود و من هم مردم بقیه بودم. هم را می‌دیدیم و فقط در چند ثانیه که چشممان به هم می‌افتاد یک زندگی چند ساله را حدس می‌زدیم تا بفهمیم چقدر باید از هم فاصله بگیریم.
چند دقیقه‌ای بین جمعیت یکی از مردمم را نگاه می‌کردم و درباره‌اش داستان می‌ساختم. نگاهش می‌کردم و برای خودم سرگرمی می‌ساختم. دلیلش را نمی‌دانم شاید احساس قدرت می‌کردم. می‌شد نگاهش کنم و هرطور که می‌خواهم برایش داستان تصور کنم و تغییرش دهم و بعد هروقت که خواستم میان همان جمعیتی که پیدایش کرده بودم گمش کنم. همانطور که احتمالا خدایان به ما نگاه می‌کنند.

اخلاق، بی سر و ته

۲ دیدگاه

این میوه‌های خشک شده با اینکه هنوز مزه می‌دهند و خوردنشنان فایده دارد، اما دیگر آن لذتی را که وقتی یک سیب را تازه گاز می‌زنید و رطوبت و عطر و طعم و زندگی‌اش در وجودتان منفجر می‌شود را ندارد. حرفم آن روز در اتوبوس این بود که اخلاقیات طبیعی نیست و برای زندگی در طبیعت باید بی اخلاق بود (شاید درستش این باشد که بگوییم باید اخلاق طبیعت را یاد بگیریم).

کرجی

۳ دیدگاه

در آخر فقط می‌دانم که این اتاق در ندارد و یاد ندارم که از کجا وارد شدم و نمی‌دانم چطور می‌شود از این اتاق خارج شد و اگر بشود، بعدش چه پیش می‌آید؟ شاید بشود از پنجره به بیرون پرید ولی این اتاق، بالاترین اتاق ساختمان بدن است.

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie