میلم به نوشتن چندین و چند برابر شده. قبل تر فقط تکه پارههایی مینوشتم و نگه میداشتم به امید اینکه بعدتر دربارهاش مفصل بنویسم، حالا فقط مینویسم به امید اینکه شاید فقط این کلمهها از داخل مغزم بیرون بیاید و سرم سبک شود.
میلم به نوشتن چندین و چند برابر شده. قبل تر فقط تکه پارههایی مینوشتم و نگه میداشتم به امید اینکه بعدتر دربارهاش مفصل بنویسم، حالا فقط مینویسم به امید اینکه شاید فقط این کلمهها از داخل مغزم بیرون بیاید و سرم سبک شود.
این نوشته به بهانه یک سیب است!
سرشار است از سربستگی و گنگی و بیزبانی، ابهامی از سر ناچاری و آوارگی.
راستش آنقدر قرار است پوشیده صحبت کنم که فکر میکنم تا همینجا کافی باشد. شاید باید رنگ نوشته را همرنگ زمینه کنم تا دیده نشود یا شاید باید این متن را به شکلی رمزنگاریاش کنم؛ شاید باید به شکل کد مورس تایپش کنم.
اواخر اردیبهشت ماه بود و هوا آخرین قطره های باران فروردینش را از لابهلای گرمای آفتاب خرداد ماه روی سر مردم میپاشید. حوالی ساعت شش بود، همان ساعت ها که پارکبان مطمئن نبود هنوز زود است چراغ های پارک را روشن کند یا نه.
من روی یکی از نیمکتهای مشرف به پارک، در پیاده رو خیابان کنار پارک نشسته بودم و مشغول تماشای مردمم بودم. نگاهشان میکردم و دربارهاشان تصور میکردم. نگاهشان میکردم و شاید از جزئیترین حالتهایشان، کلیترین و مهمترین اتفاقات و درگیریهای ذهنیاشان را حدس میزدم.
هرکس که من نبود، مردمم بود و من هم مردم بقیه بودم. هم را میدیدیم و فقط در چند ثانیه که چشممان به هم میافتاد یک زندگی چند ساله را حدس میزدیم تا بفهمیم چقدر باید از هم فاصله بگیریم.
چند دقیقهای بین جمعیت یکی از مردمم را نگاه میکردم و دربارهاش داستان میساختم. نگاهش میکردم و برای خودم سرگرمی میساختم. دلیلش را نمیدانم شاید احساس قدرت میکردم. میشد نگاهش کنم و هرطور که میخواهم برایش داستان تصور کنم و تغییرش دهم و بعد هروقت که خواستم میان همان جمعیتی که پیدایش کرده بودم گمش کنم. همانطور که احتمالا خدایان به ما نگاه میکنند.
نرمافزار word را باز میکنم؛ یک پاراگراف مینویسم؛ خوشم نمیآید. ضربدر بالای صفحه را میزنم.
- want to save your changes to documents?
- don’t save.
این میوههای خشک شده با اینکه هنوز مزه میدهند و خوردنشنان فایده دارد، اما دیگر آن لذتی را که وقتی یک سیب را تازه گاز میزنید و رطوبت و عطر و طعم و زندگیاش در وجودتان منفجر میشود را ندارد. حرفم آن روز در اتوبوس این بود که اخلاقیات طبیعی نیست و برای زندگی در طبیعت باید بی اخلاق بود (شاید درستش این باشد که بگوییم باید اخلاق طبیعت را یاد بگیریم).
در آخر فقط میدانم که این اتاق در ندارد و یاد ندارم که از کجا وارد شدم و نمیدانم چطور میشود از این اتاق خارج شد و اگر بشود، بعدش چه پیش میآید؟ شاید بشود از پنجره به بیرون پرید ولی این اتاق، بالاترین اتاق ساختمان بدن است.