اواخر اردیبهشت ماه بود و هوا آخرین قطره های باران فروردینش را از لابهلای گرمای آفتاب خرداد ماه روی سر مردم میپاشید. حوالی ساعت شش بود، همان ساعت ها که پارکبان مطمئن نبود هنوز زود است چراغ های پارک را روشن کند یا نه.
من روی یکی از نیمکتهای مشرف به پارک، در پیاده رو خیابان کنار پارک نشسته بودم و مشغول تماشای مردمم بودم. نگاهشان میکردم و دربارهاشان تصور میکردم. نگاهشان میکردم و شاید از جزئیترین حالتهایشان، کلیترین و مهمترین اتفاقات و درگیریهای ذهنیاشان را حدس میزدم.
هرکس که من نبود، مردمم بود و من هم مردم بقیه بودم. هم را میدیدیم و فقط در چند ثانیه که چشممان به هم میافتاد یک زندگی چند ساله را حدس میزدیم تا بفهمیم چقدر باید از هم فاصله بگیریم.
چند دقیقهای بین جمعیت یکی از مردمم را نگاه میکردم و دربارهاش داستان میساختم. نگاهش میکردم و برای خودم سرگرمی میساختم. دلیلش را نمیدانم شاید احساس قدرت میکردم. میشد نگاهش کنم و هرطور که میخواهم برایش داستان تصور کنم و تغییرش دهم و بعد هروقت که خواستم میان همان جمعیتی که پیدایش کرده بودم گمش کنم. همانطور که احتمالا خدایان به ما نگاه میکنند.