یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

سیب های زرین

۰ دیدگاه

این نوشته به بهانه یک سیب است!

سرشار است از سربستگی و گنگی و بی‌زبانی، ابهامی از سر ناچاری و آوارگی.
راستش آنقدر قرار است پوشیده صحبت کنم که فکر می‌کنم تا همینجا کافی باشد. شاید باید رنگ نوشته را همرنگ زمینه کنم تا دیده نشود یا شاید باید این متن را به شکلی رمزنگاری‌اش کنم؛ شاید باید به شکل کد مورس تایپش کنم.

اخلاق، بی سر و ته

۲ دیدگاه

این میوه‌های خشک شده با اینکه هنوز مزه می‌دهند و خوردنشنان فایده دارد، اما دیگر آن لذتی را که وقتی یک سیب را تازه گاز می‌زنید و رطوبت و عطر و طعم و زندگی‌اش در وجودتان منفجر می‌شود را ندارد. حرفم آن روز در اتوبوس این بود که اخلاقیات طبیعی نیست و برای زندگی در طبیعت باید بی اخلاق بود (شاید درستش این باشد که بگوییم باید اخلاق طبیعت را یاد بگیریم).

کرجی

۳ دیدگاه

در آخر فقط می‌دانم که این اتاق در ندارد و یاد ندارم که از کجا وارد شدم و نمی‌دانم چطور می‌شود از این اتاق خارج شد و اگر بشود، بعدش چه پیش می‌آید؟ شاید بشود از پنجره به بیرون پرید ولی این اتاق، بالاترین اتاق ساختمان بدن است.

ادای سیر و سلوک

۲ دیدگاه

دو سه ماهی از وقتی که از سفر برگشتم و می‌خواستم چیزی شبیه به سفرنامه بنویسم می‌گذرد. این مدت همانطور که قبل تر گفتم، حال دل‌ها خوب نبود نه برای نوشتن نه برای خواندن. آنهم چنین سفرنامه ای! شاید وقتی دیگر بهتر میشد نوشت اما هرچه از روزها می‌گذرد، حال و هوایی که باید از سفر در من می‌ماند تا بنویسم کمتر و کمتر می‌شود. پس همین باشد یادگاری از سفر.

ایرادهای نوشتاری و املایی و ادبی و ده ها مشکل که می‌تواند یک نوشته داشته باشد و این احتمالا دارد را ببخشید! 

مرحله بعد، مجازی

۳ دیدگاه

فکر میکنم تقریبا همه دانشجوهای هم دوره خودم با من هم نظر باشند که هرچه درس به نظر کم اهمیت تر و غیر مرتبط تر با رشته تحصیلی باشد، اساتیدش آن را جدی تر میگیرند و چند برابر دروس تخصصی، کار و تحقیق و بحث و جدل برایتان میسازند.
این ترم آخری یک از درس های معارف به تنهایی به اندازه سه تا از دروس تخصصی امان از ما کار خواست. از اینها که بگذریم همان استاد از ما خواست تا چند خطی درباره تجربه آموزش مجازی بنویسیم. من هم گفتم "حالا چهار پنج خطی مینویسم دیگه کاری نداره که!"

بازنگری لبه قرن

۲ دیدگاه

برای شروع کردن این متن مجبور شدم تاریخ یکی از نوشته های قبلی ام را بررسی کنم تا بتوانم بنویسم: حدود سه ماه پیش "لبه قرن" را نوشتم.
دقیق تر، متوجه شدم روزی که نوشتمش 09/09/99 بود. روزی که به قول معروف رندترین روز قرن محسوب میشد. البته شاید بهتر باشه به جای رند بگیم گرد ترین! نمیدانم الان که بهش فکر میکنم کلمه جایگزین جالبی برایش به فکرم نمیرسد!
در بسامان ترین روز قرن، درباره قرنی که گذشت نوشتم و اتفاق جالبی بود.
بگذریم.

قرار است این متن، یک اصلاحیه برای متن "لبه ی قرن" باشد.
اینکه امروز لبه قرن ایستاده ایم درش شکی نیست و به نسبت سی و شش هزار و صد و پنجاه و خرده ای روزی که از شروع قرن گذشته است، این کمتر از چهارصد روز دیگر چیزی نیست و تنها یک قدم مانده است.
هرچند در همین یک قدم هم خیلی ها از میانمان میروند و البته خیلی ها هم به جمعیتمان اضافه میشوند.

اصلا بگذارید بگویم جریان از چه قرار است.

آن شب، او

۴ دیدگاه

روزی روزگاری در میان عاشقان...

امروز همه چیز درباره اوست. لبخند های او، دستان او، اندام او، صدای او
شب قبل چند ثانیه ای بیشتر از همیشه نبود. او همیشه کنارم بود. او بود، من بودم. او ساحل آرام دریای طوفانی پشت پلک هایم بود، در میان امواج موهای او غرق میشدم و در میان چشامهایش به آسمان خیره میشدم. او نیست، آسمانم نیست.

نباید بگویم او. بیا
تو میدانی اهل جهنمم، تو بهشت منی. حتی از خدا هم نمیتوانم بخواهم برگردی.
میخواهم خودت برگردی. تو

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie