یکی دیگه

یکی از هم جریانی ها

پشت پلک هایم

۳ دیدگاه

از پنجره به بیرون که نگاه میکنم دیوار سیمانى پشت ساختمان روبرویى رامیبینم.

روى دیوار سیمانى پشت ساختمان روبرویى، شب را میبینم.

رنگ شب، آبى پررنگ سردی است و من آنقدر به کنج این تاریکى نگاه کرده ام که چشمانم به سکوت عادت دارد.

نمیدانم تا به حال جایى بوده اى که ندانى چشمانت باز است یا بسته اما در این نقطه از سیاهى، تصاویر پشت پرده ذهنت را میبینى.

مطمئن نیستم پشت پلک هایم را میدیدم یا دیوار سیمانى پشت ساختمان روبرویى

قیلوله

۳ دیدگاه

تصور کنید علمی از علوم پیدا کنید.
نه علمی خاص، بلکه صرفا تمام علم! نه آنکه جرعه ای از علم زیست شناسی به دست آورید و یا علومی این چنین. بلکه لحظه ای بدانید که علومی هست که هیچ از آن نمیدانید. لحظه ای که با تمام وجود خود احساس کنید که از اقیانوسی از دانش که باید بدانید، تنها قطره ای ناچیز  به دست آورده اید.

مکعب فلزی

۲ دیدگاه

گوشه آن اتاق با دیوار هاى سرد فلزى اش با بدنى برهنه و لاغر نشسته بود. پوستش، تکیه گاه سردش را پس میزد. ناگزیر به زانو هایش پناه اورد. خمیده، با استخوان هاى بیرون زده پشتش.
فرقى نمیکرد چشمانش باز یا بسته باشد. مدتى بود که نور از آنجا رفته بود. شنیده بود در تاریکى، کمى که بگذرد چشم ها عادت میکنند.
به چه؟
اصلا که چه؟
تا چه چیز را ببیند؟
آنان که گفتند، سیاه مطلق را نگفتند.
هر چند چیزى هم براى دیدن نبود. تنها سکوت و انتظار براى دوباره دیدن بود. سکوتى که بعد از ساعت ها چنگ زدن به دیوار ها به سراغش آمده بود.
همه اینها را تحمل میکرد. تنها این فکر که کسى به او نیاز دارد آزارش میداد. بیرون از آنجا، کسى منتظرش بود.
این اتاق در ندارد.

ملخ ها

۴ دیدگاه

میخواهم غمگین باشم

شبانگاه

زیر نورماه کامل

درمزرعه

میان هجوم ملخ ها

برقصم

به هیچ نیاندیشم

به رفتنت

به آمدنت

به بودن و نبودن

اگر میشد هرشب پیش از خواب

گلوله اى بر سر خود شلیک میکردم

شاید فردا جایى دیگر بودم

دور از این ملخ ها

آتش میزنم

مزرعه، ملخ ها و من

آن شب، او

۴ دیدگاه

روزی روزگاری در میان عاشقان...

امروز همه چیز درباره اوست. لبخند های او، دستان او، اندام او، صدای او
شب قبل چند ثانیه ای بیشتر از همیشه نبود. او همیشه کنارم بود. او بود، من بودم. او ساحل آرام دریای طوفانی پشت پلک هایم بود، در میان امواج موهای او غرق میشدم و در میان چشامهایش به آسمان خیره میشدم. او نیست، آسمانم نیست.

نباید بگویم او. بیا
تو میدانی اهل جهنمم، تو بهشت منی. حتی از خدا هم نمیتوانم بخواهم برگردی.
میخواهم خودت برگردی. تو

خاطرت صدا ندارد

۰ دیدگاه

چشمانت در خاطرم ماند
انگشت هایت میان انگشت هایم
طعم بوسه هایت
بوى زندگی میدادی
رفتی
اما تو را یادم هست
هنوز سرشار از تو ام
در خاطراتم بودن هایت را مرور میکنم
همه نگاه هایت را
همه حرکاتت را
همه بودنت را
اما جایی نیستی
آری
خاطرات صدا ندارند
صدایت یادم انداخت نیستی
جای خالی صدایت را شاید گیتار چوبی قدیمی پر کند
اما جای خالی چشمانت...

پاییز

۱ دیدگاه

بوی آمدنت را روى صورتم حس کردم روی شانه هایم و زیر یقه های بالا زده رو گردنم
صداى پایت را کنار قدم های خیسم میشنیدم
رنگ تو نارنجی بود، رنگ غروب، رنگ تنهایى
با آمدنت همه جا رنگ سکوت گرفت
با صدای پای تو گونه های سنگفرش خیابان تر شد
شاید آسمان را یاد خاطره ای انداختی
خاطره ای دور، گمشده پشت کوهی از فراموشی
بوی گذشته را میدهی بوی اولین نقاشی
قطره هایت پهنای آسمان را یاد میداد
جایگاهم روی لکه اى روی صفحه نقاشی کیهان

روان پژوه و بدترین نویسنده این حوالی ام
خاطرات بودنم را مینویسم
هرچه باعث شود بیاندیشم را دوست دارم
yekidie